? به مناسبت روز معلم و به یاد مادر آموزگارم که اولین معلم عشق و شاعری ام بود ?
? نمی دانم الآن بچه ها دقیقا چه حسی به معلم هایشان دارند. ولی سال هایی که ما مدرسه می رفتیم، خانم معلم یا آقامعلم جانشین پدر و مادر، و سومین بزرگترمان بودند. حسی که به معلم هایمان داشتیم آمیزه ای بود از انس و وابستگی توأم با ترس و احترام. هرگز یادم نمی رود که با یک اخم خانم نیلی معلم کلاس سوم مان یک شب تا صبح تب کردم و اشک ریختم! آن روز خانم نیلی که بانوی موقر و بسیار خوش پوشی بود، به خاطر شیطنتم برای اولین بار به رویم لبخند نزد و با اخم از من رو برگرداند. هر چقدر هم به آب و آتش زدم که دوباره توجه آن خانم معلم مهربان (که عجیب شبیه خانم عاطفی قصه گوی تلویزیون قبل از انقلاب بود) را دوباره به خودم جلب کنم، موفق نشدم. قهر خانم معلم برای من سخت ترین تنبیه بود. همان طور که لبخند رضایتش را باارزش ترین هدیه و پاداش می دانستم.
? یک بار هم که کلاس دوم بودم، خانم خواجه نوری دوست قدیمی و همکار مادرم، خانم معلم های شهر را به خانه اش دعوت کرده بود. ما چون دوست صمیمی بودیم زودتر رفته بودیم تا مادرم در کارها کمک کند. قرار بود خانم معلم من هم آن شب به آن مهمانی بیاید. باورم نمی شد که بتوانم خانم معلمم را نه سر کلاس، که در یک مهمانی و در جمع خانواده ببینم! باغ آقای خواجه نوری پر از بوته گل های رنگارنگ بود. من هم که می خواستم به محض ورود خانم معلم، دسته گلی را به او تقدیم کنم، تمام روز را به کمک دختر آقای خواجه نوری صرف انتخاب و چیدن شاخه گل های مناسب و زیبا کردم. رزهای سرخ و زرد و سفید، نسترن های انبوه صورتی و گل های درشت ساعت با گلبرگ های پهن بنفش و پرچم های زرد عقربه مانند را با نظم و سلیقه چیدیم و کنار هم گذاشتیم. هنوز هم دسته گلی را به آن زیبایی و شکوه به یاد نمی آورم. بی صبرانه در حیاط و باغ جست و خیز می کردم یا در خانه، کنار پنجره می نشستم و به بیرون خیره می شدم. ثانیه ها را می شمردم تا ماشین همسر خانم معلم را ببینم که از در نرده ای کنار جاده وارد شود و از راه آسفالت وسط باغ به حیاط جلوی خانه برسد. من هم زودتر از همه به استقبال شان بروم و به محض پیاده شدن خانم معلم، دسته گل را به دستش بدهم. حالا بگذریم که آن شب خانم معلم من به آن مهمانی نیامد و من واله و شیدا را در خماری گذاشت!
? منظورم انس و علاقه شدیدی است که به معلم هایم داشتم. البته گل بردن برای معلم ها در مدرسه های شمال عادت دیرینه بچه ها بود. مخصوصا در فصل بهار که باغ و باغچه همه خانه ها غرق گل بود. هیچ روز بهاری را به یاد ندارم که مادرم بدون دسته گلی خوشبو و خوش رنگ از مدرسه به خانه بازگشته باشد. روز معلم هم که جای خود داشت. خانه ما در این روز از سال، همیشه گلباران بود. به ویژه بعد از انقلاب که روز معلم به اردیبهشت ماه افتاده بود، یعنی اوج شکوفایی گلهای رنگارنگ با عطرهای مسحورکننده. هرگز نمی توانم گلهایی مشابه گلهای بهار کودکی ام را در گل فروشی های امروز پیدا کنم. مخصوصا رزهای سرخ تیره با گلبرگ های پرپشت و عطری جادویی که در همه خانه های شهرم پیدا می شد و بچه ها بهترینش را برای معلم هایشان می بردند. هر بهار، شاخه های خاردار آن گلها را روی میز کلاس یا میزهای دفتر مدرسه داخل پارچ یا لیوان آبی می شد دید. به راستی مدرسه ها در بهاران غرق بوی گل سرخ بود. روز معلم هم که دیگر غوغا بود.
? هنوز هم دوازده اردیبهشت برای من یادآور دو چیز است. یکی مادرم که آموزگاری مهربان و چیره دست بود و یکی آواری از گلبرگ های سرخ تیره و خوشبو. هرسال در این روز با خودم می گویم کاش آن جسم پاک را به جای بهشت زهرا در نور به خاک سپرده بودیم. آن وقت می توانستم در روز معلم به جای دسته گل های کم رنگ و کم عطر پیچیده در زرورق که از بچه های گلفروش جاده بهشت زهرا می خرم، شاخه ای از همان گل سرخ های تیره و خوشبوی کوچه باغ های شهرم را بر خاک مزار مادرم بگذارم. هنوز هم وقتی شاخه های گل آویخته از دیوارهای خانه ها را در کوچه و خیابان های شهرم می بینم یاد دست های مادرم می افتم که هر روز پر از آنها بود و یاد مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش می افتم که همیشه بوی آن گلها را می داد. بس که بچه ها برایش گل می آوردند و او با دقت و وسواس، همه آن گل ها را به سینه می فشرد و با خود به خانه می آورد.
? مطمئنم اگر قبر مادرم در نور بود، شاگردان قدیمش که حالا زنان میان سالی شده اند، مرتب بر سر خاکش می آمدند و از همان گل هایی که او دوست داشت و آنها را با لبخندی رضایت آمیز بو می کشید، بر سنگ قبرش پرپر می کردند.
✍ افشین علا
[سه شنبه 1397-02-11] [ 10:18:00 ب.ظ ]