? #داستان_کوتاه
مردی که شب هنگام، روی سنگ‌ها راه می‌رفت، از روی صخره‌ای لغزید و افتاد؛
زیر پایش دره بزرگی قرار داشت و مرد همان‌طور که می‌افتاد، به شاخه‌ای که از تخته سنگی آویزان بود، چنگ زد.
فریاد می‌کشید، فریادش منعکس می‌شد و به خودش باز می‌گشت.

❓ آیا می‌توانی آن مرد و رنجش را در تمام شب تصور کنی؟

صبح روز بعد، هنگامی که خورشید دمید، به پایین نگاه کرد و خندید؛ دره‌ای در کار نبود. درست شش سانتیمتر پایین‌تر یک تخته سنگ بود.
او می‌توانست تمام شب استراحت کند و بخوابد، تخته سنگ به اندازه کافی بزرگ بود؛ اما تمام آن شب برایش همچون کابوس گذشته بود.

? ترس و ترسیدن، به تو بستگی دارد که به یک شاخه بچسبی و تمام زندگی‌ات را کابوسی مبدل کنی و یا اینکه بهانه را رها کنی و روی پاهای خودت بایستی.

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[سه شنبه 1396-09-28] [ 08:52:00 ب.ظ ]