بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 956
  • دیروز: 1143
  • 7 روز قبل: 3281
  • 1 ماه قبل: 8586
  • کل بازدیدها: 421685





  • وبلاگ های من





    رتبه





      داستان طنز4   ...

    داستان #طنز
    چگونه با پدرت آشنا شدم ؟ نامه شماره «4» (جمال پخته)

    همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان میداد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته
    فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش ج داره!»
    کله اش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمیشد! یعنی یک بی همه چیز اینقدر دوستم داشت و زبان باز نمیکرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوهای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی فایده بود. باید پیدایش میکردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسمهایی که با «ج» شروع میشد گشتم. فقط یک
    نفر بود؛ آقا جمال! حتما خودش بود. شماره اش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همینطور جمال!» چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد:
    «چی؟»
    انگار زیادی تودار بود. لبهایم را شتری کردم – یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمیدانم چرا این کار را میکنم – و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»
    سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
    باورم نمیشد او هم مثل من اینقدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام میداد و میپرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغامهای بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم
    و میتوانیم همانجا ازدوجمان را یکسره کنیم! آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوهام را با خودم برده بود و هر کسی را میدیدم ته فنجان را نشانش میدادم و میگفتم: «این آقارو ندیدید؟»
    خاله شهین هم که با 5 کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش میشد و حرص میخورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمی آید چون میخواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمیرسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله میخندید و میگفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرفهای خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لوله ای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش میلرزید که آدمیزاد دچار خطای دید میشد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»
    گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آنقدر پخته شده بود که ماهیچه هایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دست کم 105سال داشت و از بس استخوانهایش در هم رفته بود دیگر 30 سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟» 30 سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمیرسید از من درخواست ازدواج میکرد! یعنی اگر جمال پدرت میشد، شاید دیگر نمیشد برای تو نامه بنویسم! کلا نمیشد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود! خنده ام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار 30سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید میکرد از بالای طاقچه داد میزد: «میگم بیا بگیرمت!»
    گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و میتوانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم 30 سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمیشد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال – در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد… تا بعد – مادرت
    #قسمت_چهارم
    #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-09-10] [ 09:50:00 ب.ظ ]





      براى فرد عالم توبه اى نیست   ...

    امام صادق (علیه السلام ) فرمود: چون روح آدمى به اینجا برسد (با دست به گلوى خود اشاره فرمود) براى فرد عالم (دانا) توبه اى نیست . سپس فرمودند: قبول توبه بر خداوند، نسبت به کسانى است که از روزى جهل گناه کرده باشند.

    بعضى از عرفا مى گویند: یکى از الطاف خداوند این است که در موقع فرا رسیدن مرگ، قبض روح از انگشتان پا شروع مى شود و رفته رفته به قسمت بالاى بدن مى رسد.
    این موضوع براى آن است که شاید این بنده تا وقتى که قبض روح به قلب و مغز مى رسد ، متنبه و بیدار شود و توبه کند.
    جاهلى که از روى جهالت و ندانستن ، گناه کرده باشد هرگاه که متوجه شود توبه کند ، خداوند او را مى بخشد ؛ اگر چه این توجّه در لحظات پایانى حیات او باشد؛ اما شخص عالم که قبح گناه و اعمال زشت را در طول حیات خود مى دانسته است ، اگر تمام فرصتهارا براى توبه از دست بدهد و بخواهد در آن لحظات پایانى توبه کند، خداوند، این توبه را نمى پذیرد. او باید خیلى زودتر به اندیشه توبه مى افتاد و ازاعمال ناپسندى که قبح آنها را درک مى کرد دست بر مى داشت و توبه مى کرد ؛ ولى چنین نکرد . جاهل به واسطه جهل خود به قبح گناه به طورکامل ، در طول زندگى ، پى نبرده بود. هنگامى که در آستانه مرگ قرار گرفت و پرده ها بر کنار رفت ، به قبح گناه پى برد و توبه کرد ؛ لذا پذیرفته مى شود.
    #نور_معرفت
    #بیانات_آیت_الله_العظمى_نورى_همدانى

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:47:00 ب.ظ ]





      غروب جمعه که میگدرد   ...

    حجت الاسلام فاطمی نیا:
    غروب جمعه که میگذرد
    امام زمان نظر میکند بر منتظرانش و
    میفرماید: ممنونم که بیادمن بودید…
    امانشد…
    لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست…
    برای فرجم دعا کنید…

    1512150878k_pic_207a18ab-ac25-4c6b-95ed-f031f562c91f.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:44:00 ب.ظ ]





      حکایت حکم ناحق   ...

    حکم نا حق
    ? دهقانی ظرف عسلی را برای فروش به شهر آورده بود. نگهبان شهر برای گرفتن عوارض راهداری جلوی او را گرفت و در ظرف عسل را برداشت تا ببیند داخل آن چیست،

    ? اما آنقدر او را معطل کرد و در ظرف را بازگذاشت تا مگس های زیادی از از اطراف آمدند و روی آن نشستند و در آن گرفتار شدند، به طوری که عسل پر از مگس شد و قابل خوردن نبود.

    ? دهقان پیش قاضی رفت و از راهدار شکایت کرد.

    ? قاضی گفت: اینکه تقصیر راهدار نیست که عسل تو ضایع شده، تقصیر مگس است که روی عسل تو نشسته، من به تو این اجازه را می دهم هر کجا مگسی را دیدی آن را بکشی.

    ? دهقان که از حکم ناحق قاضی ناراحت و مغبون شده بود گفت: این حکم را روی کاغذ بنویس و به من بده.

    ? قاضی هم حکم قتل مگس ها را نوشت و به دهقان داد.

    ? دهقان هم آن را گرفت و در داخل جیب خود گذاشت. در همان حال دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است.

    ? به سرعت طرف قاضی رفت و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و مگس را کشت. قاضی به شدت عصبانی شد و فریاد زد: او را به زندان بیندازید.

    ? دهقان هم فورا گفت: من حکم دارم و حکم را از جیبش در آورد و به قاضی داد و گفت: خودتان حکم دادید تا هر وقت و هر کجا مگسی را دیدم او را بکشم.

    #هزار_حکایت

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 09:42:00 ب.ظ ]





      ایمان گم شد   ...

    ? و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
    زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

    #نجم_الدین_شریعتی
    #اشعار_برگزیده

    1512112211k_pic_dcc47490-f04e-46f5-b637-6befaab4f187.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:54:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم