بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 1060
  • دیروز: 1143
  • 7 روز قبل: 3281
  • 1 ماه قبل: 8586
  • کل بازدیدها: 421685





  • وبلاگ های من





    رتبه





      داستان طنز10   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 10»
    «ضمن عرض تبریک خدمت شما مشتری گرانقدر،  به اطلاعتان می‌رسانیم شما در آخرین قرعه‌کشی بانک ما برنده جایزه نفیسی شده‌اید که می‌توانید با در دست داشتن این نامه به بانک محل مراجعه و هدیه نفیس و ارزنده خود را دریافت کنید. سپاس از اطمینان شما»
    این را روی نامه‌ای که لای در خانه گذاشته بودند دیدم. تا فردایش که جایزه نفیس دستم برسد داشتم فکر می‌کردم که با پولش چه دک و پزی بهم بزنم تا خواستگارها صف بکشند و هرچه هرکسی را حساب می‌کردم باز من با جایزه نفیسم ازشان سرتر بودم و مجبور بودم ردشان کنم! تا دم در بانک درگیر بررسی میزان لیاقت خواستگارهای بعد از پولدار شدنم بودم که باد کولر بانک توی صورتم خورد و شالم را باد داد تا با وقار و تأثیر بیشتری واردش شوم.داخل بانک صدای موسیقی به گوشم می‌خورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم که فکر می‌کردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلک‌هایم را با حرکات آهسته باز و بسته می‌کردم و لب‌هایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه می‌رفتم که آبدارچی بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کله‌ام و پیرزنی هوار زد«هوی نوبت بگیییر»
    خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجه‌ای که بانکدارش از همه بلندتر بود.لباس فرم پوشیده بود و مثل بقیه وقتی‌ می‌خواست فرم‌ها را ورق بزند انگشتش را دو من تفی نمی‌کرد! نامه را از زیر شیشه رد کردم و هنوز داشتم آرام پلک می‌زدم که از سرجایش بلند شد و نامه را پیش رئیس بانک برد. یک لحظه خود کارمند بانک هم به‌عنوان شوهر از ذهنم رد شد که حداقل چشم و دلش از پول سیر است و اسیر ثروت من نمی‌شود که با دست خالی آمد و گفت:  «لیست جایزه‌ها گم شده! اسمتونو پیدا نمی‌کنیم!»
    گوشه پلکم پرید و به طرف میز رئیس بانک دویدم و مشتم را کوباندم روی میزش! رئیس بانک لبخندی زد و گفت:  «به‌به چه خانمی!»
    این‌بار گوشه پلکم به نشانه رضایت پرید اما کور خوانده بود. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم روی میزش و داد زدم «به جای جایزه گم شده‌ام کارمند باجه 4 مال من!»
    کارمند باجه 4 همان قد بلندی بی‌ادعایی بود که پول‌ها و فرم‌ها را تفی نمی‌کرد. از هولش از جایش پرید لباسش را صاف کرد و داد زد:  «آقا منم پایه‌ام! زن میخوام» از این هول بودنش چندشم شد اما وقتی نگاهی به خودم انداختم که روی میز رئیس بانک ایستادم و عین گروگانگیرها شوهر طلب می‌کنم دیدم در هول بودن خیلی هم بهم می‌آییم! رئیس بانک دست به کمر نگاهم می‌کرد و می‌خواست بیایم پایین که کارمند باجه 4 نفس‌زنان درحالی‌که کتش را تنش می‌کرد و موهایش را با شانه جیبی از این‌ور کله‌اش می‌داد آن‌ورش آمد وسط اتاق رئیس دراز شد و دو نفر شروع کردند به کادو کردنش. از روی میز پریدم پایین و کنارش نشستم و گفتم:   «باجه شماره 4 الان چه احساسی داری؟»
    کارمند باجه 4 که تا زانوهایش هنوز کادو شده بود،  مدام چشم‌هایش را ریز می‌کرد و به یک نقطه خیره می‌شد، گفت:  «تنگی نفس!خیلی سفت دارن کادو میکنن! فقط این مهریه‌تون میکنه به عبارتی چقدر؟»
    فکر نمی‌کردم از اولش این‌قدر اقتصادی عمل کند اما برای این‌که همه چیز جوش بخورد گفتم:  «فکر نکن بهش جایزه نفیسم! عشق مهمه!»
    تا قفسه سینه‌اش کادو شده بود و درحالی‌که نفسش بالا نمی‌آمد ادامه داد:  «نه عشق که حله! فقط من یه عادت مزخرفی پیدا کردم هی اختلاس می‌کنم! اوکی هستی دیگه؟!»
    کاغذ کادو به گردنش رسیده بود. مردک عقب‌افتاده یک‌جوری می‌گفت به اختلاس عادت دارد که انگار بحث یک اسهال ساده روزمره است! داشتم به این فکر می‌کردم که پول‌های اختلاسش را کدام گوری جا بدهیم که تو دست و پا نباشد که رئیس بانک به سمت‌مان دوید و کارمند باجه 4 را که کامل کادو شده بود هل داد آن‌طرف و کاغذ لیست جایزه‌ها را که پیدا کرده بود،   دستم داد و گفت:   «آرام پز دو کاره بردید خانم! هم سبزی میپزه هم خورشت!» یادم است آخرش زنگ خطر بانک را زدند تا راضی شوم آرام‌پز را به جای شوهر قبول کنم اما اگر کارمند باجه 4 پدرت بود ما الان در کانادا همسایه سلین دیون بودیم که خب نشد! اما مسیر ازدواجم به باکلاس‌ترین شکل ممکن ادامه پیدا کرد…
    دوستدارت – مادرت


    #قسمت_دهم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [یکشنبه 1396-09-12] [ 07:15:00 ب.ظ ]





      داستان طنز9   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 9»

    دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی می‌کردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه 4 کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. این‌که می‌گویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را می‌بیند وظیفه دارد عاشقش شود وگرنه مردانگی‌اش از هم می‌پاشد! آن‌بار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد! عاشقش می‌شود!
    سر و کله‌شان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاه‌گیس بلوند با چتری‌های یکدست روی سرش گذاشته بود که چشم‌هایش را پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون ‌می‌ریخت. آن‌قدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!
    همه‌شان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمه‌ای از جیبش در‌آورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بین‌شان چرخاند. حدود 123نفر روبه‌روی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه می‌شکستند و پوستش را تف می‌کردند در فاصله نیم‌متری‌ام! از همان اول فهم و کمالات فامیل شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دنده‌هاش زده بیرون!» همهمه‌ای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزی‌فروشی در آورد و داد زد: «‌فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمی‌شد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین تخمه‌اش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از این‌که کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم، هر 123 نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه می‌شکستند! عجیب شبیه جن بو داده‌ای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه می‌خورد.
    به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یک‌صدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسط‌مان نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را ‌زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: ‌«فقط یه مشکلی هست!»
    کله‌ام داغ کرد! پسرعمویش را با یقه‌اش بلند کردم و انداختم آن‌طرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»
    پسرعموی جاوید که گریه‌اش گرفته بود، تلاش می‌کرد خودش را میان‌مان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»
    پسرعموی کر گریه‌اش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»
    جاوید روی پیشانی‌اش کوباند و من گفتم: «‌مگه شما کر نبودی؟»
    انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظه‌هایی یهو می‌شنوم! الان دوباره کر می‌شم. آخ بیا! کر شدم باز!»
    این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که می‌دانست الان همه‌شان می‌ریزند سرش برایم گفت از 17سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده هیچ‌کدام را نگیرد چون هرکدام‌شان یک صفایی دارند! در همه استان‌ها یک زن داشت و دیگر بنیه‌ای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک می‌گفت اگر بخواهم من را هم می‌گیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشت‌بام خانواده‌اش روبه‌رویش نشسته بودند و به هیکل کتک خورده‌اش نگاه می‌کردند و تخمه‌شان را به طرفش تف می‌کردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد می‌زد: «اونایی که میگن این بی‌شرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، ‌حالا اونایی که میگن قبلش به زناش بگیم دستا بالا!»
    جاوید هم نشد. می‌دانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامه‌ای به دستم رسید!
    تا بعد – مادرت


    #قسمت_نهم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:13:00 ب.ظ ]





      بنا دارم دیوانه شوم   ...

    ‍ ‍ ?بنا دارم مثل مرغ عشق خانمان دیوانه شوم
    دیگر به آخر خط رسیده‌ام
    بنا دارم مثل مرغ عشق خانه‌مان دیوانه شوم
    سرم را می‌‌کوبم به در و دیوار این قفس تنگ
    یک لحظه آرام نمی‌نشینم
    نفسی از فریاد زدن بازنمی‌ایستم.

    ببین نگاه خیرۀ مردم را به من!
    دیوانه‌ام می‌خوانند و برایم دعا می‌کنند.
    این سر کوفتن‌ها و فریاد کشیدن‌ها
    شاید کسی را به سوی قفس بکشاند.

    من توان شکستن میله‌های قفس را ندارم.
    قفل این قفس کلید ندارد
    توان می‌خواهد شکستنش که در من نیست.

    نمی‌خواهی بایستی
    و تماشا کنی به احتضار افتادنم را؟
    می‌خواهی؟

    دوست نداری بنشینی و ببینی رو به قبله شدنم را؟
    دوست داری؟
    دست و پا زدن محتضرانه‌ام که برایت قشنگ نیست؟
    هست؟

    کسی جز تو توان شکستن میله‌های این قفس را ندارد، دارد؟
    دلت هم حتماً برای مرغ عشقت می‌سوزد، نمی‌سوزد؟

    خب؛ دیگر توان سر کوفتن و فریاد کشیدن ندارم
    نزدیک است زمان احتضار
    یا حضور تو یا احتضار من
    انتخاب با خود توست.

    فقط این را بدان
    آقا!
    مرغ عشقت در این قفس آرام نمی‌گیرد.


    #بهانه_بودن
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [شنبه 1396-09-11] [ 08:35:00 ب.ظ ]





      با خدا اینطور حرف بزنیم   ...

    ⁉️چرا ما با خدا این طوری که اهل بیت علیهم السلام حرف زدن،‌ حرف نمی‌زنیم؟

    ❓مگه خدا سمیع نیست؟
    ❓سمیع بودن خدا به چه معناست؟
    ❓چرا این تصویر از مناجات رو کمتر بهمون نشون دادن؟ اینا که جلوی چشممونه.
    ❓توی چند درصد از دعای عرفه بنده از خدا چیزی طلب می‌کنه؟
    ❓چند درصد از دعای ابوحمزه از خدا حاجتی رو می خواد؟
    ❓چرا به اینا فکر نمی‌کنیم؟


    ☑️ من با دوستم در بارۀ مسائل زندگی و جامعه و خانواده و … حرف می‌زنم؛ خب همین حرف‌ها رو باید با خدا هم حرف بزنم.

    ● مثلاً به خدا بگم:
    «خدایا! چقده دین تو غریبه. هر چی که تو گفتی رو اگه آدمای بی‌دین به اسم علم و دانش بزنن، همه قبول می‌کنن؛
    امّا وقتی همین رو از زبون تو می‌گیم، پشت می‌کنن بهش.
    خدایا! وقتی که می‌بینم بعضیا به اسم دین،‌ بی‌دینی رو ترویج می‌کنن و بی‌دینا هم از کار اونا سوء استفاده می‌کنن، خیلی دلم می‌سوزه».

    ● این یه درد دل با خداست. ما همین حرفا رو با هم می‌زنیم؛ امّا به خدا نمی‌‌گیم.


    ❌ما از خدا فقط در خواست داریم. این خیلی بده.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:35:00 ب.ظ ]





      برداشت مردم از مناجات   ...

    ? چرا برداشت مردم ما از مناجات، صحبتای رسمی با خداست و خوندن دعا بدون توجه به مفهومش؟

    ❗️هیچ کس به ما نگفته که جز از راه دعاهایی که بهمون رسیده نباید با خدا مناجات کرد.

    ❗️هیچ کسی هم به ما نگفته دعا رو بخونید فقط برای این که ثواب ببرید.

    • این دعاها داره به ما یاد می‌ده چه جوری با خدا مناجات کنیم.
    • هم این دعاها رو بخونیم؛ مثل همین مناجات المریدین و هم با خدا حرفای دلمون رو بزنیم.

    ❌البته منظورم از این حرفا نفی حاجت خواستن از خدا نیست. این که ما مناجات رو منحصر کنیم به درخواست حاجت از خدا اشتباهه.


    ? امام سجاد علیه السلام می‌گن راحتی و آسایش من توی مناجات با تواه.
    باور کنید کسی که افسردگی داره، اگه به مناجات به این معنایی که گفتم رو بیاره،
    به شدّت افسردگیش کاهش پیدا می‌کنه
    و اگه مداومت کنه، درمان می‌شه.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:34:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم