|
وحدت اسلامی |
|
... |
? وحدت اسلامی به معنای کنار گذاشتن اختلافات اعتقادی میان شیعه و سنی نیست
#عکس_نوشت
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-09-16] [ 10:20:00 ب.ظ ]
|
|
کارهای خوب و اخلاقی |
|
... |
✅ همه کسانی که کارهای خوب و اخلاقی انجام میدهند ولو ظاهرا کافر باشند، ناآگاهانه قدم در راه خدا برمیدارند
?انسان به حسب فطرت کارهای اخلاقی را شریف و شرافتمندانه میداند و در این کارها یک نوع شرافت و عظمتی تشخیص میدهد، علوّ و بزرگواری تشخیص میدهد، حس میکند که با انجام این کارها خودش را بزرگوار میکند؛ مثل ایثار، از خودگذشتگی و انصاف دادن.
?این حالت که ناآگاهانه در انسان هست، بدین جهت است که انسان خدا را میشناسد و یک سلسله مسائل است که بالفطره و ناآگاهانه آنها هم اسلامِ خدا یعنی قانون خداست. اسلام یعنی تسلیم به قانون خدا. آن عمق روح انسان، آن فطرت انسان، آن عمق قلب انسان، با یک شامّه مخصوص، ناآگاهانه همینطور که خدا را میشناسد این قوانین خدا را میشناسد؛ رضای خدا را میشناسد و کار را بالفطره در راه رضای خدا انجام میدهد، ولی خودش نمیداند که دارد قدم در راه رضای خدا برمیدارد.
?آیا اینجور کارها که ناآگاهانه در طریق رضای خداست ولی آگاهانه چنین نیست اجر دارد یا نه؟ ما احادیث زیادی در این زمینه داریم درباره کافرانی که چنین کارهایی کردهاند. از پیغمبر یا ائمه سؤال کردهاند آیا این گونه کارها نزد خدا بیاجر است؟ جواب دادهاند: نه، بیاجر هم نیست.
? استاد مطهری، فلسفۀ اخلاق، ص109-107 (با تلخیص)
#گزیده_کتاب
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[ 10:19:00 ب.ظ ]
|
|
تقیه فقط از مخالفان نیست |
|
... |
? تقیه فقط از مخالفان نیست از دوستان جاهل هم باید تقیه کرد
?در سالهای اقامتم در حوزه علمیه قم که افتخار شرکت در محضر درس پرفیض مرحوم آیتالله آقای بروجردی (اعلی الله مقامه) را داشتم، یک روز در ضمن درس فقه حدیثی به میان آمد به این مضمون که از حضرت صادق(علیه السلام) سؤالی کردهاند و ایشان جوابی دادهاند. شخصی به آن حضرت میگوید: قبلا همین مسئله از پدر شما امام باقر(علیه السلام) سؤال شده، ایشان طور دیگر جواب دادهاند، کدامیک درست است؟
?حضرت صادق(علیه السلام) در جواب فرمود: آنچه پدرم گفته درست است. بعد اضافه کردند شیعیان، آن وقت که سراغ پدرم میآمدند با خلوص نیت میآمدند و قصدشان این بود که ببینند حقیقت چیست و بروند عمل کنند، او هم عین حقیقت را به آنها میگفت. ولی اینها که میآیند از من سؤال میکنند قصدشان هدایت یافتن و عمل نیست، میخواهند ببینند از من چه میشنوند و بسا هست که هرچه از من میشنوند به این طرف و آن طرف بازگو میکنند و فتنه بپا میکنند. من ناچارم که با تقیه به آنها جواب بدهم.
?چون این حدیث متضمن تقیه از خود شیعه بود نه از مخالفین شیعه، فرصتی به دست آن مرحوم داد که درد دل خودشان را بگویند. گفتند: «تعجب ندارد، تقیه از خودمانی مهمتر و بالاتر است. من خودم در اول مرجعیت عامّه گمان میکردم از من استنباط است و از مردم عمل، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل میکنند. ولی در جریان بعضی فتواها که برخلاف ذوق و سلیقه عوام بود، دیدم مطلب این طور نیست».
? استاد مطهری، ده گفتار، ص305-304
#گزیده_کتاب
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[ 10:19:00 ب.ظ ]
|
|
عبادت فردی |
|
... |
✅ در اسلام حتی عبادت «فردی» با زندگی مرتبط است
#عکس_نوشت
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[ 10:17:00 ب.ظ ]
|
|
داستان طنز22 |
|
... |
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم نامه شماره 22 موهایم را صورتی و چتریهایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست میخورند یک دستی در قیافهشان میبرند و طبیعتا بعد از 21 مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکستهایم را نشان نمیداد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کلهام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار میزدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالیکه مَویز میجوید به گاز خیره میشد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار میکند و فکر میکرد اگر ذهنش به یک قورمهسبزی پخته شده متمرکز شود، قورمهسبزی به سمتش میآید و خودش پخته میشود؟! میزان حماقتش دستکاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوهای رنگ پاره شده را رفو میکرد. نمیدانم چرا آنقدر آن کت بیریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکلهاش پیدا میشد. مامان آنقدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر میکردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوهای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانهشان را زده. حتما خودش بود. چتریهای صورتیام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پلهها پایین رفت. پلهها را دو تا یکی پایین رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پلهها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قلخوردنم روی پلهها و اصابتم به صاحب کت! 10 پلهای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همانطور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «تهکوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیرهام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آنقدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آنقدر با لرزش و ناواضح میگویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستیات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم میکرد. نگاهش روی لباسهایم دو دو میزد. بابا میگفت به این آدمها میگویند هیز! یعنی درعینحال که نمیتوانند روی یک نفر تمرکز کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیکتر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقهام نزدیکتر شد و گفت: «یقهتون چروکه، لکهام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرفهایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمهها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!» دوباره یک قدم عقبتر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون میکنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که میگفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز اینکه حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه و عرقگیرش همراه کیسه زباله از خانهاش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد برای ما جذابیت بصری ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد! طفلک آنی در برابر چروکهای عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمهاش را پیدا کند پس تا بعد… #قسمت_22 #مونا_زارع #ادامه_دارد
موضوعات: براي خدا
لینک ثابت
[ 10:17:00 ب.ظ ]
|