بیچاره منم که خدای کرَم را رها کردم
و دست، پیش کسانی دراز کردم
که چماق منّتشان را هرگز پایین نمیگذارند
هم پیش از آنکه عطا کنند، هم پس از آن
بارها با این چماق بر سرم میزدند.
من عطاهای بیمسئلت و بیمنّت تو را ندیدم
و بار منّت غیر تو را کشیدم
و هیچ گاه نگاهم را به درِ باز کرمخانهات ندوختم.
بیچاره منم که زیبایی تو را ندیدم و به زشتی خو کردم.
بلندای تو را ندید گرفتم و به پستی چشم دوختم.
از عظمت تو غافل شدم و کوچکیها سرم را گرم کرد.
به وسعت بیکران تو پشت کردم و اسیر تنگنا شدم.
شاهراه تو را گم کردم و در بیراههها لغزیدم.
لبخند تو را قدر ندانستم و اخمِ «غیر»، روزیام شد.
نوازشهای تو را سپاس نگزاردم
و پتکهای پی در پی نامهربانها نصیبم شد.
آوای نرم و لحن دلبرانهات را پشت گوش انداختم
و سکوت پرهیاهو و دهشتزای تنهایی انیس گوشم شد.
نگاه پر از معنایت را سرسری گرفتم.
نگاههای خیرۀ بیمعنا سبز شد پیش رویم.
امّا تو مرا رها نکردی آقا!
باز هم ایستادی، چشم برنداشتی از من، منتظر نشستی
تا باز هم چارۀ من بیچاره باشی.
? بیچاره نیست کسی که تو چارهاش میشوی
و من دیگر بیچاره نیستم؛ زیرا تو را در کنار خودم میبینم.
دست نوازشت روی سرم
تیر لبخندت، رها به نشانۀ قلبم
دام نگاهت گسترده بر سر راهم
نور حقیقتت راهم را تا ابد روشن کرده
کشتی کهکشانپیمایت
لنگر انداخته پهلوی اسکلۀ بیرفت و آمدِ قلبم.
دست لطیفت دراز شده به سوی من
صدای گرم و لحن مهربانت مینوازد گوشم را
آقا!
بیچاره نیست کسی که تو چارهاش باشی.
[سه شنبه 1396-12-08] [ 11:22:00 ب.ظ ]