بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • راضیه مونسان






  • آمار

  • امروز: 1286
  • دیروز: 1143
  • 7 روز قبل: 3281
  • 1 ماه قبل: 8586
  • کل بازدیدها: 421685





  • وبلاگ های من





    رتبه





      خداوند روزی رسان است،اما...   ...

    خداوند روزی رسان است، اما…

    مرد ساده لوحی مكرر شنیده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
    به همین خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
    به این قصد یک روز از سر صبح به مسجدی رفت و مشغول عبادت شد همین كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
    هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینكه زمان شام رسید و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
    چند ساعتی از شب گذشته بود، درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن كرد و…
    از کیسه خود مقداری نان و خورش و چلو بيرون آورد و مشغول به خوردن شد.
    مردک كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود، در تاريكی و با حسرت به خوراک درويش چشم دوخته بود.
    ديد درويش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم خواهد خورد.
    بی اختيار سرفه ای كرد.
    درويش تا صدای سرفه را شنيد گفت:
    «هركه هستی بفرما پيش»
    مرد بينوا كه از گرسنگی به خود می لرزید پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
    وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكایت خودش را تعریف كرد.
    درویش به او گفت:
    فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اینجایی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی!؟

    در این شكی نيست كه خداوند روزی رسان است،
    اما يك سرفه ای هم بايد کرد!

    #حکایت

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [شنبه 1396-10-09] [ 06:45:00 ب.ظ ]





      حکایت   ...

    مردی به همراه پدرش به مسافرت رفته بود که در دیار غربت، پدرش از دنیا رفت. در همان جا، به دنبال کسی می گشت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند. چوپانی در آن حوالی بود و از او پرسید: چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟
    چوپان گفت: ما کسی را برای این کار نداریم.
    مرد گفت: پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟
    چوپان گفت: خودم نماز آن ها را می خوانم.
    مرد گفت: خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!
    چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد.
    مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد!
    مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟
    چوپان گفت: به هر حال، بهتر از این بلد نبودم.
    مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
    شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
    از پدر پرسید: چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟
    پدرش گفت: هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!
    مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
    چوپان گفت: وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم:
    خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی!؟

    #حکایت

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-08-12] [ 06:44:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم