از جوخه های مرگ
دیگر عجیب نیست که گلها، میل چمن نداشته باشند
وقتی که ساقه های گل سرخ ، سر در بدن نداشته باشند
در گوش غنچه ها چه صدایی است ، جز رعد و برق های پیاپی
پس باید آرزوی شکفتن ، در این چمن نداشته باشند
غسالخانه ای شده دنیا ، آمیخته به نفحه کافور
باید هم آهوان گریزان ، مشک ختن نداشته باشند
در بارش مداوم موشک ، آبی برای شستن خون نیست
دیگر چه غم اگر که شهیدان ، حتی کفن نداشته باشند
وقتی که دختران حلب را ، سوزانده اند زنده در آوار
دیگر چرا قبایل خونخوار ، میل یمن نداشته باشند؟
آوارگان چرا نگریزند، از مرزها به سینه امواج؟
وقتی میان معرکه راهی ، جز گم شدن نداشته باشند
چون کودکی گرفته ام از ترس ، با هر دو دست صورت خود را
از جوخه های مرگ بخواهید ، کاری به من نداشته باشند!
✍ افشین علا، آبان 95
[یکشنبه 1397-01-26] [ 07:38:00 ب.ظ ]