توی کوچه قدم می‌زدم که سرخی شاه‌توت‌ها روی شاخه‌ی درخت توجه‌ا‌م را جلب کرد. صاحب‌خانه‌ای خوش ذوق دو طرف در ورودی خانه درخت شاه‌توت کاشته بود، توی دلم تحسینش کردم. توت‌هایی به اندازه‌ی دو بند انگشت خودشان را سفت به شاخه‌ها چسبانده بودند، هر چه خودم را بالا کشیدم و شاخه‌ها را تکان دادم یک دانه هم به زمین نیفتاد. به چند دانه که هنوز مانده بود تا سیاه و رسیده شوند رضایت دادم و با دستانی سرخ به راه ادامه دادم.

اصلا بیخود نیست که نامش را شاه توت گذاشته‌اند، این همه غرور از شاهان قابل انتظار است. تازه اگر بخواهی یواشکی دور از چشم همه بخوری چیدنش آنقدر مشکل است و آبروریزی راه می‌اندازد که پشیمان می‌شوی. قطره‌های خونش روی دستانت حس گناه ایجاد می‌کند.

حیف توت سفید نباشد که اینقدر متواضع ثمرش را دودستی حتی با وزش باد هم تقدیمت می‌کند. وقتی باد تنش را می‌نوازد، انگار روی سرت نقل‌های سفید می‌پاشد و خوشحال است از اینکه به سراغش آمدی.

حکایت ما انسان‌ها و نمایش سخاوت و خساست‌مان مانند درخت توت است.

موضوعات: براي من  لینک ثابت



[سه شنبه 1398-05-08] [ 05:39:00 ب.ظ ]