? #داستان_کوتاه
? تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت. خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی در ميارن اين دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه چقدر!! مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود که پيرمردی از روبرو گفت: چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحتتر ميخوابن، پنجاه خانواده خيالشون آسودهتره. حالم با اين حرف پيرمرد جان گرفت، انگار يک دسته قوی سفيد توی ذهنم به پرواز درآمدند. پيرمرد همچنان حرف ميزد و عشق ميپراکند: هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد، نگيد: الهی کوفتش بشه! از کجا آورده که ما نميتونيم؟ بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقير نيست. سر چهارراه گدایی نمیکنه، نوش جونش حال خيليها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد.
? وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش، دور قلبش میگیره
[چهارشنبه 1396-12-09] [ 05:27:00 ب.ظ ]