?آقا! تو چه چیزی را دوست داری؟?
?عاشق شده بود.
خیلی عوض شده بود.
هم ظاهرش هم خُلق و خویَش.
لباسهایش هیچ شباهتی به گذشته نداشت .
?اگر دیروزِ او را دیده بودی
و با امروزش قیاس میکردی
به گمانت میآمد که این عاشقِ امروز
آن جوانِ دیروز نیست.
?مهربان شده بود.
اصلاً خبری از زبریِ روحش نبود.
حتی از آهنگ صدایش مهربانی میبارید.
اخلاقش نرم و لطیف شده بود
مثل گلبرگهای لاله، گل سرخ، یاس.
نمیدانم چه بگویم!
?هر چه بود، دوست داشتی کنارش بنشینی
امّا هیچ یک از اینها چشم مرا نگرفت.
با خودم میگفتم: از کجا معلوم؟
شاید اینها تغییر نباشد.
نمایش یعنی همین:
«مهربان نباشی و خودت را مهربان نشان دهی»
?تغییر ظاهر و نگهداشتن باطن که کاری ندارد.
کمی نفاق، کافی است
تا ظاهر و باطن را دو تا کنی
امّا یک تغییر، زبانم را بست.
هر چه کردم که با بدگمانی
این تغییر را با بازی و نمایش یکی کنم
نشد که نشد.
?او ذائقهاش تغییر کرده بود:
رنگ منفورش، رنگ محبوبش شده بود.
غذایی که تا دیروز حتی بویش تهوع آور بود برایش
امروز از فکرش به اشتها میآمد.
?او دیگر از خود مِیلی نداشت .
دست خودش نبود.
هر چه را معشوقش دوست داشت، دوست میداشت
حتّی اگر پیش از این از نامش متنفر بود.
از هر چه معشوق تنفر داشت، متنفر بود
حتی اگر پیش از آن، با نامش عشقبازی میکرد.
?هر چه دل معشوق میکشید، دلش را میبرد
حتی اگر پیش از آن، دلش را میزد.
هر چه دل معشوق را آزار میداد، او را میکُشت
حتی اگر پیش از آن، نفسش بندِ آن بود.
?هر چه را معشوق میطلبید، به دنبالش میدوید
حتی اگر پیش از آن،از آن فرار میکرد.
گِرد هر چه معشوق نهی میکرد، نمیگشت
حتی اگر پیش از آن، به دورش طواف میکرد.
?هیچ یک از اینها دست خودش نبود.
او عاشق شده بود و ریسمان مِیلش
به دست معشوق افتاده بود.
?او فرسنگها با معشوقش فاصله داشت
امّا معشوق که مریض میشد
او هم ناز بیماری را میکشید تا به جانش بیفتد
غم به دل معشوق که مینشست
در دلش خیمۀ ماتم به پا میشد.
لب معشوق به خنده که مینشست
به لبخند، اجازۀ نشستن روی لبش را میداد.
?او عاشق شده بود
و من هنوز در بند این تغییر سحرآمیزم:
«مِیلش دیگر دست خودش نبود».
?هیچ نشانۀ صدقی برای عشق
بالاتر از این نیست:
«مِیلت دست خودت نباشد».
?هر کسی میل خود را از دست داد
و با میل معشوق زندگی کرد
قسم جلاله باید خورد که او عاشق است.
این همان راز پیمودن راه صد ساله
در یک شب است: عاشق شدن.
?حالا که فکر میکنم، میبینم اگر عاشقت شوم
محبّتِ معصیت در وجودم
یک شبه بدل میشود به نفرت.
?آقا! تو چه چیزی را دوست داری؟
یعنی من اگر عاشقت شوم
همۀ چیزهایی را که تو دوست داری
دوست خواهم داشت؟
و از هر چه تو تنفر داری
متنفر خواهم شد؟
?غصههایت، غصههایم.
دغدغههایت، دغدغههایم.
مایۀ شادیات، سرمایۀ شادیام.
خواهد شد؟
?من اگر عاشقت شوم
به این بوگرفتههای متعفن
که زندگیام را لجنزاری در کنار زبالهها کرده
بیمیل میشوم؟
?حتی خیال عاشق شدنی این چنین، شیرین است
وای! چه میشود اگر مِیل من همان مِیل تو باشد
و من دیگر از خودم مِیلی نداشته باشم!
?من باید امروز کوچه به کوچه
آوارۀ کوی تو میبودم
اما این مِیلهای خاک زده
مرا دربدرِ بن بستهای دنیا کرده
?بگذار چند بار پیش خودم تکرار کنم:
مِیل من، مِیل تو باشد
مِیل من، مِیل تو باشد
مِیل من، مِیل تو باشد
میشود؟
میآید آن روز؟
به قوارۀ من میخورد؟
خیال نیست؟
میشود به آن فکر کرد؟
?نکند آرزوی بچهگانهای باشد؟
با این آرزو کسی به من نمیخندد؟
نکند این حس برای از ما بهتران باشد؟
کمکم میکنی؟
دستم را میگیری؟
به من رحم میکنی؟
چه کار باید بکنم که نصیبم کنی؟
?سرمایهاش چیست؟
اطاعتت کنم کافی است؟
آن وقت عاشقم میکنی؟
میل مرا میل خودت میکنی؟
?باشد؛ از کی شروع کنم؟
از همین فردا
نه؛ از همین امروز
یا نه؛ از همین حالا.
چشم من تنها به لب تو دوخته شده
فرمان بده تا فرمان ببرم.
?وقتی به این فکر میکنم
که میلم میل تو شده باشد
سراپا انگیزه میشوم.
فقط صبرم اندک است
میخواهم زود عاشق شوم.
اگر دوست داری
بار اطاعتت را سنگین کن
اما بال عشقت را زودتر نصیبم کن.
?یک چیز بگویم نمیگویی چقدر خوشخیالی؟
همین حالا که فکر اطاعتت به سرم زده
حس میکنم رَشحاتی از عشقت
قلبم را خیس و خنک کرده.
?خوش خیالم؟
نه؛ من خوش گمانم
نمیشود کسی با تو باشد و خوش گمان نباشد
مگر میشود به تو گمان بد هم برد؟
?عاشقم میکنی
میدانم
و میلم، نه همسوی میل تو
که همان میل تو میشود
تردید ندارم
?بگذار یک بار دیگر با خودم تکرار کنم:
میل من، میل تو میشود
میل من، میل تو میشود.
?منتظر مینشینم تا روزی که
فریاد زنان و سماع کنان بگویم
میل من، میل تو شد
میل من، میل تو شد.
#بهانه_بودن
#درس
#محسن_عباسی_ولدی
[سه شنبه 1396-09-07] [ 05:37:00 ب.ظ ]