بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • دهقان
  • بهار
  • موعود موجود






  • آمار

  • امروز: 220
  • دیروز: 316
  • 7 روز قبل: 3517
  • 1 ماه قبل: 11769
  • کل بازدیدها: 373578





  • وبلاگ های من





    رتبه





      بنا دارم دیوانه شوم   ...

    ‍ ‍ ?بنا دارم مثل مرغ عشق خانمان دیوانه شوم
    دیگر به آخر خط رسیده‌ام
    بنا دارم مثل مرغ عشق خانه‌مان دیوانه شوم
    سرم را می‌‌کوبم به در و دیوار این قفس تنگ
    یک لحظه آرام نمی‌نشینم
    نفسی از فریاد زدن بازنمی‌ایستم.

    ببین نگاه خیرۀ مردم را به من!
    دیوانه‌ام می‌خوانند و برایم دعا می‌کنند.
    این سر کوفتن‌ها و فریاد کشیدن‌ها
    شاید کسی را به سوی قفس بکشاند.

    من توان شکستن میله‌های قفس را ندارم.
    قفل این قفس کلید ندارد
    توان می‌خواهد شکستنش که در من نیست.

    نمی‌خواهی بایستی
    و تماشا کنی به احتضار افتادنم را؟
    می‌خواهی؟

    دوست نداری بنشینی و ببینی رو به قبله شدنم را؟
    دوست داری؟
    دست و پا زدن محتضرانه‌ام که برایت قشنگ نیست؟
    هست؟

    کسی جز تو توان شکستن میله‌های این قفس را ندارد، دارد؟
    دلت هم حتماً برای مرغ عشقت می‌سوزد، نمی‌سوزد؟

    خب؛ دیگر توان سر کوفتن و فریاد کشیدن ندارم
    نزدیک است زمان احتضار
    یا حضور تو یا احتضار من
    انتخاب با خود توست.

    فقط این را بدان
    آقا!
    مرغ عشقت در این قفس آرام نمی‌گیرد.


    #بهانه_بودن
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [شنبه 1396-09-11] [ 08:35:00 ب.ظ ]





      با خدا اینطور حرف بزنیم   ...

    ⁉️چرا ما با خدا این طوری که اهل بیت علیهم السلام حرف زدن،‌ حرف نمی‌زنیم؟

    ❓مگه خدا سمیع نیست؟
    ❓سمیع بودن خدا به چه معناست؟
    ❓چرا این تصویر از مناجات رو کمتر بهمون نشون دادن؟ اینا که جلوی چشممونه.
    ❓توی چند درصد از دعای عرفه بنده از خدا چیزی طلب می‌کنه؟
    ❓چند درصد از دعای ابوحمزه از خدا حاجتی رو می خواد؟
    ❓چرا به اینا فکر نمی‌کنیم؟


    ☑️ من با دوستم در بارۀ مسائل زندگی و جامعه و خانواده و … حرف می‌زنم؛ خب همین حرف‌ها رو باید با خدا هم حرف بزنم.

    ● مثلاً به خدا بگم:
    «خدایا! چقده دین تو غریبه. هر چی که تو گفتی رو اگه آدمای بی‌دین به اسم علم و دانش بزنن، همه قبول می‌کنن؛
    امّا وقتی همین رو از زبون تو می‌گیم، پشت می‌کنن بهش.
    خدایا! وقتی که می‌بینم بعضیا به اسم دین،‌ بی‌دینی رو ترویج می‌کنن و بی‌دینا هم از کار اونا سوء استفاده می‌کنن، خیلی دلم می‌سوزه».

    ● این یه درد دل با خداست. ما همین حرفا رو با هم می‌زنیم؛ امّا به خدا نمی‌‌گیم.


    ❌ما از خدا فقط در خواست داریم. این خیلی بده.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:35:00 ب.ظ ]





      برداشت مردم از مناجات   ...

    ? چرا برداشت مردم ما از مناجات، صحبتای رسمی با خداست و خوندن دعا بدون توجه به مفهومش؟

    ❗️هیچ کس به ما نگفته که جز از راه دعاهایی که بهمون رسیده نباید با خدا مناجات کرد.

    ❗️هیچ کسی هم به ما نگفته دعا رو بخونید فقط برای این که ثواب ببرید.

    • این دعاها داره به ما یاد می‌ده چه جوری با خدا مناجات کنیم.
    • هم این دعاها رو بخونیم؛ مثل همین مناجات المریدین و هم با خدا حرفای دلمون رو بزنیم.

    ❌البته منظورم از این حرفا نفی حاجت خواستن از خدا نیست. این که ما مناجات رو منحصر کنیم به درخواست حاجت از خدا اشتباهه.


    ? امام سجاد علیه السلام می‌گن راحتی و آسایش من توی مناجات با تواه.
    باور کنید کسی که افسردگی داره، اگه به مناجات به این معنایی که گفتم رو بیاره،
    به شدّت افسردگیش کاهش پیدا می‌کنه
    و اگه مداومت کنه، درمان می‌شه.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:34:00 ب.ظ ]





      این وصف حال من است....   ...

    ?خدایا! این حال من بود که برات وصف کردم. حالا از تو چی می‌خوام؟

    ?فکُن أَنیسی فی وَحشَتی
    ?و مُقیلَ عَثرَتی
    ?و غافِرَ زَلَّتی
    ?و قابِلَ تَوبَتی
    ?و مُجیبَ دَعوَتی
    ?و وَلیَّ عِصمَتی
    ?و مُغنیَ فاقَتی.

    ?پس در هنگام ترس همدمم باش
    ?و لغزشم را نادیده بگیر
    ?و گناهم را بیامرز،
    ?توبه‌ام را بپذیر
    ?و دعایم را اجابت کن
    ?و سرپرست زمامم
    ?و بی‌نیاز کنندۀ من در هنگام تهیدستى‌ام باش.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:33:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 6   ...

    داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 6»

    یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن ‌روز دیگر متاهل شده بود که من بی‌عرضه نتوانسته بودم! شاید از این‌که هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خسته‌تر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کله‌ام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته می‌شوم و این بار یک هفته‌ای شده بود که همین‌طور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کله‌ام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همان‌طور سروته داشتم بابا را نگاه می‌کردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را می‌خاراند. می‌گفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. می‌گفت همان گرازی که می‌گفتی هم این‌قدر بی‌مغز نیست که یک هفته کله‌اش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرف‌هایش داد زد:  «سلطان اومد!»
    پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون می‌زد! چشمش به من خورد و بابا بی‌مقدمه گفت:  «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
    آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر می‌کردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخوره‌هایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا می‌انداخت که نمی‌شود. پشت‌ سر سلطان بالا و پایین می‌پریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت:  «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمی‌شد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمی‌رود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلی‌های یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفته‌ای مهمان‌مان می‌شد. سلطان نخی از چمدانش در‌آورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا می‌پختم تا نمک‌گیرش کنم ایش و پیف می‌کرد و می‌گفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی می‌خورد! شب‌ها موهایش را بیگودی می‌پیچید و پوست میوه‌ها را می‌مالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفه‌ای که می‌کردیم یک کپه مو از اینور خانه می‌افتاد آنور خانه. اما کم‌کم سلطان گوشه اتاق می‌نشست و بغض می‌کرد که دلش برای مامانی‌اش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی می‌کند! از کوره در‌رفتم! نره غول آن‌قدر لطیف بود که به من 40 کیلویی می‌گفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت می‌شد الان او برایت نامه می‌نوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمی‌آمد هیچ، می‌گفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفته‌ام روی لاک صورتی باید اکلیل نقره‌ای زد نه قهوه‌ای! اما تو می‌دانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوه‌ای را هماهنگ‌ترین رنگ می‌دانیم و به غیر از این دو بقیه رنگ‌ها را کله‌غازی می‌بینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیه‌اش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقره‌ای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصی‌ام پدرت نباشد…
    تا بعد- مادرت

     #قسمت_ششم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:44:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.