بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • دل تنگ نجف
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ






  • آمار

  • امروز: 515
  • دیروز: 939
  • 7 روز قبل: 3738
  • 1 ماه قبل: 8710
  • کل بازدیدها: 367432





  • وبلاگ های من





    رتبه





      از ایشان مباش....   ...

    هر روز با نهج البلاغه
    ✨إنْ سَقِمَ ظَلَّ نَادِماً، وَ إِنْ صَحَّ أَمِنَ لاَهِیاً✨
    «(از کسانى مباش که) هرگاه بیمار مى شود (از اعمال زشت خود) پشیمان مى گردد و اگر تندرست باشد احساس امنیت مى کند و به لهو و لعب مى پردازد».

    آرى آنها به هنگام بیمارى چون چهره مرگ را در نزدیکى خود مى بینند، ندامت به آنها دست مى دهد و به فکر توبه از گناه و جبران اعمال سابق خویش مى افتند اما همین که از بستر بیمارى برخاسته به لهو و لعب مشغول مى شوند.

    این فراموشکارى سریع و تناقض در دو حال نزدیک به هم نیز نشانه سطح فکر کوتاه آنها و ضعف ایمان ایشان است. خداوند انسان را در زندگى گرفتار مشکلات و مصائب و بیمارى ها مى کند تا به آنها هشدار دهد از خواب غفلت برخیزند….
    حکمت 150

    #درمحضرنهج_البلاغه

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-09-21] [ 04:43:00 ب.ظ ]





      داستان طنز شماره 26   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم

    نامه شماره 26
    «با من ازدواج می‌کنی؟!» این جمله را وسط میهمانى پسرعموی فسقلی‌ام، درحالی ‌که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوه‌ای و موهای کج‌شده که روی پیشانی‌اش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبه‌رویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دنده‌هایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بی‌مقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری می‌کند. این‌هایی که شال گردنشان را اینطوری می‌بندند، آدم‌های معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشه‌هایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دنده‌هایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبت‌های الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من می‌کرد یا دنده‌هایم از هم می‌پاشید یا باید با او ازدواج می‌کردم. گره شال‌گردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج می‌کنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شال‌گردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهم‌تر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحه‌ای از من خواستگاری می‌کرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشم‌هایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشم‌هایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج می‌کنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبه‌رویم ایستاده بودند و جز جابه‌جاشدن دندان مصنوعی‌های عمو اسدالله که داشت سیب می‌جوید، صدای دیگری نمی‌آمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدم‌هایی که گندخورده به باورشان اما نمی‌خواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعمویم داد زد مامان. همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمی‌شد آن‌قدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفته‌ای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من می‌افتاد، چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و غش و ضعف می‌کرد. درواقع شایان خواهرزاده زن‌عمو شوکت بود. کی فکرش را می‌کرد گزینه‌ای به نام خواهرزاده زن‌عموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان می‌گفت از 3سالگی‌اش که فهمیده یک مرد می‌تواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش می‌خواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشته‌شدن هم چیز غریبی‌ست. یکجوری تا می‌فهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریک‌تر می‌شود. اما نه برای کسی مثل من که با 24نفر چانه زده‌ام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کرده‌اند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتی‌اش قفل باشد. شایان هم که از من بیچاره‌تر. بعد از 25‌سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شب‌ها کنار بابا می‌خوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که 6 صبح بیدارت می‌کنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایه‌برداری کنی و از زیر پتو می‌گویی غلط کردم، تا شیطونی‌کردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله می‌کند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفس‌زدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون می‌آمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوس‌وخیز برمی‌داشت و دوربینش را فرو می‌کرد بین گل‌های عقد و به ما اشاره می‌کرد از پشت گل‌ها به یک غروب فرضی نگاه کنیم!

    این‌که برای متاهل‌شدن باید این‌قدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلی‌ات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، این‌که موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبه‌رویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباش‌هایش را در یقه‌اش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمی‌گذارد. داشتم شایان را تهدید می‌کردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقی‌اش باشد
     برای هفته بعد…
    فعلا- مادرت
    #قسمت_26
    #مونا_زارع #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 04:41:00 ب.ظ ]





      آرزو کرد بزرگ شود   ...

    کودک که بود آرزو کرد بزرگ شود، بزرگ شد…
    بزرگ که شد آرزو کرد کودک شود، اما نشد…
    کودک که بود آرزو کرد مثل بزرگتر ها یک شب بیدار بماند… بیدار ماند…
    بزرگ که شد آرزو کرد یک شب راحت بخوابد ، اما نشد…
    کودک که بود آرزو کرد حافظه ی قوی ای داشته باشد… حافظه اش قوی شد
    بزرگ که شد آرزو کرد همه چیز را فراموش کند ، اما نشد
    کودک که بود آرزو کرد یک بار تنها به مدرسه برود، تنها رفت
    بزرگ که شد آرزو کرد تنهایی را ترک کند، اما نشد
    کودک که بود آرزو کرد به خواسته های دنیای کودکی اش برسد… رسید
    بزرگ که شد آرزو کرد به خواسته ی دلش برسد ، .. یک امروز را کودک باش… با دل کودکیت آرزو کن… می دانی کودک ها به آرزوهایشان می رسند…

    ?حسین حائریان

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-09-20] [ 08:45:00 ب.ظ ]





      نفراول خانواده   ...

    كودك شما نبايد ” نَفَر اول ” خانواده باشد.

    كودك دائما تلاش مي كند افسار زندگي را از شما بربايد؟
    هيچ گاه به او چنين اجازه اي را ندهيد .

    در عوض در بازي به او اجازه دهيد تصميم گيرنده اصلي باشد.

    به كودكي كه نَفَر اول خانواده باشد،سه اسيب عمده وارد ميشود:
    1⃣رشد رواني او متوقف ميشود.
    2⃣رشد اجتماعي او متوقف ميشود.
    3⃣امنيت لازم را به دست نمي اورد.

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 08:41:00 ب.ظ ]





      چهار نکته سرنوشت ساز   ...

    حکمت سی وهفتم
    موضوع: چهار نكته سرنوشت ‏ساز
    و قال عليه‏ السلام‏
    لِابْنِهِ الْحَسَنِ عليه السلام: يَا بُنَيَّ، احْفَظْ عَنِّي أَرْبَعاً، وَأَرْبَعاً، لَايَضُرُّكَ مَا عَمِلْت َ‏مَعَهُنَّ: إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ، وَأَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ، وَأَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ، وَأَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلُقِ. يَا بُنَيَّ، إِيَّاكَ وَمُصَادَقَةَ الْأَحْمَقِ، فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرَّكَ؛ وَإِيَّاكَ وَمُصَادَقَةَ الْبَخِيلِ، فَإِنَّهُ يَقْعُدُ عَنْكَ أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَيْهِ؛ وَإِيَّاكَ وَمُصَادَقَةَ الْفَاجِرِ، فَإِنَّهُ يَبِيعُكَ بِالتَّافِهِ؛ وَإِيَّاكَ وَمُصَادَقَةَ الْكَذَّابِ، فَإِنَّهُ كَالسَّرَابِ: يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ، وَيُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ.
    امام عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام فرمود:
    فرزندم! چهار چيز: و چهار چيز را، از من حفظ كن كه با حفظ آن هر كار كنى به تو زيان نخواهد رسيد: بالاترين سرمايه ‏ها عقل است و بزرگ‏ترين فقر حماقت و نادانى است، بدترين وحشت خودپسندى است و برترين حسب و نسب اخلاق نيك است. فرزندم از دوستى با احمق برحذر باش، چرا كه او مى‏خواهد به تو منفعت رساند ولى زيان مى‏رساند (زيرا بر اثر حماقتش سود و زيان را تشخيص نمى‏دهد) و از دوستى با بخيل دورى كن، زيرا به هنگامى كه شديدترين نياز را به او دارى تو را رها مى‏ سازد و از دوستى با انسان فاجر
    بپرهيز، چرا كه تو را به اندك چيزى مى‏فروشد و از دوستى با دروغ‏گو برحذر باش، چرا كه او مثل سراب است؛ دور را در نظر تو نزديك و نزديك را در نظر تو دور مى‏سازد (و حقايق را به تو وارونه نشان مى‏دهد).
    پیام ها:

    إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ،
    1- انسانى كه داراى عقل كافى است هم از نظر معنوى غنى است و هم از نظر مادى؛ از نظر معنوى عقل، او را به سوى خدا و اعتقاد صحيح و فضايل اخلاقى و اعمال صالحه دعوت مى‏كند، و در امور مادى با حسن تدبير و همكارى‏صحيح با ديگران و تشخيص دوست و دشمن و درك فرصت‏ها و استفاده صحيح از نيروى ديگران به فوايد و بركات مادى مى‏رساند
    (وَأَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ)
    2-آدم احمق هم آخرت خود را به باد مى‏دهد و هم دنيايش را در دنيا بر اثر ندانم ‏كارى‏ها دوستان خود را از دست مى‏دهد و منافع آنى را بر درآمدهاى آينده مقدم مى‏شمرد.
    فقر عقل باعث فقر در زندگى مادى او نيز مى‏شود.

    (وَأَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ)
    3-«وحشت» در لغت هم به معناى تنهايى آمده است و هم به معناى ترس و ناراحتى ناشى از آن و به يقين، افراد خودبزرگ‏بين دوستان خود را به زودى از دست مى‏دهند، زيرا مردم حاضر نيستند زير بار چنين افراد خودبين و خودخواهى بروند و به اين ترتيب در زندگى تنهاى تنها مى‏مانند.
    (وَأَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلُقِ)
    4- حسب در لغت هم به شرافت‏هاى ذاتى و صفات برجسته اطلاق شده و هم به شرافت پدران و اجداد، بنابراين منظور امام اين است كه بالاترين شرافت ذاتى و اكتسابى از پدران و اجداد دارا بودن حسن خلق است، زيرا بيش از هر چيز جاذبه دارد
    5-امام عليه السلام به چهار نكته ديگر درباره ترك دوستى با چهار گروهى كه صفات زشتى دارند مى‏پردازد.
    1-5 «مصادقت بااحمق» مصادقت به معناى دوستى است و مى‏دانيم دوستى افراد با يكديگر سرنوشت آنها را به هم پيوند مى‏زند و هر يك در زندگى ديگرى تأثير مى‏گذارد.احمق گاه با اصرار، دوست خود را وادار به انجام كارى مى‏كند كه عاقبت دردناكى دارد و به عكس از كارى باز مى‏دارد كه سرانجامش بسيار قرين موفقيت و سعادت است

    2-5((دوستی با بخیل )) دوستان گاه به يكديگر نيازمند مى‏شوند و حتى گاهى به قدرى نياز شديد است كه سرنوشت انسان را رقم مى‏زند و اگر دوست، بخيل باشد در چنين حالتى نيز انسان را رها مى‏سازد.
    3-((دوستی با افراد فاجرو فاسق و بى‏بند و بار )) اين‏گونه افراد پيوسته به دنبال هوا و هوس خويش اند؛ نه وجدان بيدارى دارند و نه شخصيت و شرف و نه دين و ايمان درستى. به همين دليل هر زمان هوا و هوس آنها اقتضا كند به دنبال آن مى‏روند و دوستان خود را به اندك چيزى مى‏فروشند.
    4-5 (( آدم كذاب و بسيار دروغ‏گو )) دوستى با او خطرناك است. گاه عوامل پيروزى براى رسيدن به يك هدف فراهم مى‏شود؛ اما او با دروغ‏ هايش رسيدن به آن را غير ممكن و محال مى‏شمرد و گاه به عكس، كارهايى پيش روى انسان است كه شرايط آن فراهم نشده و ورود در آن مايه شكست است؛ اما اين دروغ‏گوى بى‏بند و بار چنان سخن مى‏گويد كه گويى فردا انسان به مقصود مى‏ رسد.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 02:37:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.