بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آبان 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 675
  • دیروز: 657
  • 7 روز قبل: 1969
  • 1 ماه قبل: 8003
  • کل بازدیدها: 365085





  • وبلاگ های من





    رتبه





      بهانه رفتن   ...

    بهانه برای رفتن زیاد است…
    این ماندن است ؛
    که بهانه نمی خواهد
    این ماندن است که دل می خواهد ؛
    شهامت می خواهد
    عشق می خواهد…

    نیلوفر لاریپور

    1509904817k_pic_ef929d58-e481-4cb7-944a-0f541fffdd64.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [یکشنبه 1396-08-14] [ 10:16:00 ب.ظ ]





      خوشبختی همین   ...

    شاید خوشبختی همین باشد
    که با خودت نگویی کاش…
    جای دیگری بودم
    کار دیگری داشتم
    یک آدم دیگری بودم

    #آلدوس_هاکسلی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:16:00 ب.ظ ]





      مبارزه امروز   ...

    مبارزه‌ای که امروز انجام می‌دهیم،

    سختی‌اش فقط برای امروز است

    اما پیروزی و لذتش برای تمام عمرمان.


    #آبراهام_لینکلن

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:15:00 ب.ظ ]





      خود کشی انسانها   ...

    طرز ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ
    ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ
    ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ
    ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ
    یکی دیگه به خودش نمیرسه
    ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ
    یکی محبت نمی کنه
    یکی دیگه محبت نمیپذیره…

    اینگونه است که ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند…!

    #پائولو_کوئیلو

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:15:00 ب.ظ ]





      اتفاقی که نیفتاد   ...

    گفت:
    همه ش که نباید تو فکر اتفاقای افتاده باشی،
    گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
    به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
    به چشمات که هنوز سر جاشونن،
    به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
    به مادرت که هنوز زنده اس.
    بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
    و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
    گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
    گفت:
    راستشو بخوای
    عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
    یا اتفاق نیفتادنش

    #ﺑﺎﺑﻚ_ﺯﻣﺎﻧﻲ

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:14:00 ب.ظ ]





      پایی که جا ماند   ...

    #کتاب_پایـی_که_جا_مانـد

    « قسمت_نهم »

    سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . .
    از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر،یعنی جایی که من بودم،می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازمتری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد.یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک!تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک،دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک،سلاحتو بنذاز. دیگرنظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید.تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است،آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است.در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم.
    به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم.شرجی هوا اذیتم می‌کرد.تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود.پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند.دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید.
    یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند.
    سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟، بکشمت؟!
    ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشید تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم.
    آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد.چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم.
    « قسمت_دهم »

    چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم.فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.
    در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند.چند نظامی جدید آمدند.یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید،چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم.
    ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند،جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود.نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد.ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند.برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد.آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌هایم را بست !
    یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی، به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد.ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود.یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید،نفسم گرفت!خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد.
    تشنگی امانم را بریده بود.از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم.
    دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند.سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!»
    گفتم: «نعم،بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم.نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت !

    قسمت یاز دهم در پستها امده است

    1509906136k_pic_1d35cd3c-e466-4ce3-b72f-eea34ee0d2d0.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:13:00 ب.ظ ]





      پایی که جا ماند   ...

    #کتاب_پایـی_که_جا_مانـد

    « قسمت دوازدهم »

    قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند.روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید.چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند.بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد.بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم ،باور نمی‌کردم زنده باشند،توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می‌کردم. بچه‌ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت،هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم،هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی‌اش صحبت کند.دست بچه‌ها را با بند پوتین‌هایشان بسته بودند و بعضی‌ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی.عراقی‌ها بچه‌ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند،صورت بعضی‌شان کبود و بینی و دهانشان خون‌آلود بود.
    تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند.
    سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قا‌یق‌ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد.سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه‌ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم‌بن‌الحسن بریزند.باور نمی‌کردم عراقی‌ها با جنازه‌ این دو شهید این‌چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی‌ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند!
    پل‌های شناور که نصب شد ، عراقی‌ها اسرا را به ستون یک از روی پل‌ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی‌ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه‌ها را با طناب بستند.عراقی‌ها با بیل لودر بچه‌ها را با دست‌ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند!
    یکی از افسران عراقی‌ با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینج میمونن». نگرانی را در چهره بچه‌ها میدیدم ،از اینکه عراقی‌ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می‌خواست کنار بچه‌ها باشیم.

    « قسمت سیزدهم »

    ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها.
    شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند.
    زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاهات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم،اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم».
    دلم گرفته بود.خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم درمی‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم.خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند،وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون ب حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود.بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید!
    این را که گفتم،مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود، فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بود،خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است.


    « قسمت چهاردهم »

    صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد.
    زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچه‌ها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند.وضعیت من بدتر از دیگران بود.بچه‌ها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم. سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیک‌تر بشیم، بیشتر اذیت می‌شیم».
    غروب ،یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند.ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخی‌شان گرفته بود. شاید هم می‌خواستند ببینند چقدر از مرگ می‌ترسیم. چهار نفرشان رو‌به‌رویمان ایستادند. یکی از آن‌ها فرمان داد: «مستعد،آماده.» گلنگدن کشیدند، درجه‌دار که سعی می‌کرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحه‌هاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجه‌دار گفت : «اطلق النار،آتش»! هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلوله‌ها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچه‌ها به نام خداخواست به عراقی‌ای که فرمان آتش می‌داد،گفت :«ما گرگ باران دیده‌ایم، مارو از مرگ نترسونید» سید محمد هم جوابشان را با جمله‌ای از شهید محر

    1509906234k_pic_3e44c8e6-b768-4d97-9dbe-0431c5e4c80e.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:13:00 ب.ظ ]





      سیاست تربیتی مادر   ...

    #آیت_الله_حائری_شیرازی
    ??هرگاه خلافی مرتکب می‌شدم، مادرم نمی‌گذاشت در خانه کار کنم!

    خدا رحمت کند مادرم را..
    یکی از راه های تربیت وی این بود که هرگاه از ما خلافی می دید، دیگر کار به ما نمی داد!
    یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب می کرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند می ساخت.

    امروزه بسیاری از ما دقیقاً کار را بالعکس می کنیم؛
    یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وامی دارند یا اگر اذیت کرد، کار او را دوبرابر می کنند.
    در نتیجه، چنین بچه ای کار را تنبیه تلقی می کند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی می کردیم.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:12:00 ب.ظ ]





      حالاکه نرفتی کربلا   ...

    ⭕️ حالا که نرفتی کربلا … ⭕️
    #زائر_هر_شب‌_ارباب
    ابوالحسن فارسی می گوید :

    من زیاد به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام می رفتم ، امّا مالم کم شد و جسمم ضعیف گشت و لذا زیارت امام حسین علیه السلام را ترک کردم .

    ❎ در خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را به همراه حسنین علیهماالسلام دیدم .
    از کنار آنها عبور می کردم که امام حسین علیه السلام عرض کرد : ای رسول خدا ؛ این مرد زیاد به زیارت من می آمد ، امّا دیگر نمی آید .

    ✅ رسول خدا صلی الله علیه و آله
    به من فرمودند :
    آیا توزیارت حسین علیه السلام رارهاکرده ای ؟

    ✳️ عرض کردم :
    هرگز من مولای خویش را رها نمی کنم ، ولیکن ضعیف و پیر شده و مالم نیز کم شده است و لذا زیارت نمی روم .

    ✅ آنگاه حضرت فرمودند :
    ? هر شب بر بام خانه ات برو و با انگشت اشاره به سوی قبر حسین بن علی علیه السلام اشاره کن و بگو :

    ? السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ‏ الدَّمْعَةِ السَّاکِبَةِ ، السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ الْمُصِیبَةِ الرَّاتِبَةِ ،
    لَقَدْ أَصْبَحَ کِتَابُ اللَّهِ فِیکَ مَهْجُوراً
    وَ رَسُولُ اللَّهِ فِیکَ مَحْزُوناً
    وَ عَلَیْکَ السَّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ .
    السَّلَامُ عَلَى أَنْصَارِ اللَّهِ وَ خُلَفَائِهِ ، السَّلَامُ عَلَى أُمَنَاءِ اللَّهِ وَ أَحِبَّائِهِ ، السَّلَامُ عَلَى مَحَالِّ مَعْرِفَةِ اللَّهِ وَ مَعَادِنِ حِکْمَةِ اللَّهِ وَ حَفَظَةِ سِرِّ اللَّهِ وَ حَمَلَةِ کِتَابِ اللَّهِ وَ أَوْصِیَاءِ نَبِیِّ اللَّهِ وَ ذُرِّیَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی الله عَلَیهِ وَ آلِه وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُه‏


    پس آن چه می خواهی درخواست کن ، همانا زیارت تو از نزدیک و دور قبول می شود .

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:11:00 ب.ظ ]





      دعای امام صادق علیه السلام برای عزاداران   ...

    دعای #امام_صادق علیه السلام برای عزاداران و زائرین #سید_الشهدا علیه السلام

    ◼️ معاوية بن وهب گويد: « شنيدم #امام_صادق علیه السلام در نمازش با پروردگار نجواكنان می فرمود:
    ▪️«من و برادرانم و زائرین مزار #امام_حسين علیه السلام را ببخشاى؛
    ? آنان كه به سبب اشتياق در نيكى به ما و اميد به پاداش‏ هايى كه در #دوستى و پيوند با ما، نزد توست و براى شادمان نمودن پيامبر تو #محمد صلی الله علیه و آله و پذيرفتن فرمان ما و خشمگين ساختن دشمنان ما، دارايى خويش را #انفاق نموده و به سوى ما رهسپار شده‏ اند و از اين انفاق گرى و راهسپارى، خشنودى تو را می‏جويند…»

    ? کافی، ج۴، ص۵٨۲؛ کامل الزیارات،ص٨۲۲؛ ثواب الاعمال،ص۹۵؛ المزارمشهدی، ص۳۳۴.
    #روایت #امام_حسين #اربعین

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:52:00 ب.ظ ]





      معلم واسطه ی فیض الهی   ...

    ?معلم؛ واسطه ی فیض الهی

    ? مربی اخلاق، معلم رایج مثل معلم فیزیک، شیمی و ریاضی نیست. او علم القا نمیکند، بلکه واسطه ی فیض هدایت الهی از پروردگار به سوی شاگردی است که باید هدایت بشود .

    ? معلم اخلاق، لیاقت پیدا کرده است که مجرا بشود و همه ی هنر او در این است که مجرای پاکیزه ای باشد و فیضی هدایت الاهی را بدون آلودگی به شاگرد و متربی منتقل بکند.

    ? او دلش برای خودش می سوزد؛ نه برای شاگرد. چرا ؟ زیرا عبادت و وظیفه ی الاهی را که خداوند به عهده ی او گذاشته انجام می دهد.

    ⚡️اگر کسی نماز می خواند، آیا در موقع نماز، ذره ای به این توجه دارد که چه کسی او را نگاه میکند و این که آیا از نمازخواندن او، کسی چیزی یاد می گیرد یا نه؟ کنار دستی او چند ساله است ؟ بچه است یا بزرگ؟… اصلاً این حرف ها نیست. او عبادتش را انجام می دهد. البته این عبادت اگر خالصانه انجام شود، آثار خاص خود را خواهد گذاشت.

    ✨ پیغمبر اکرم به اباذر فرمودند:
    «خدا را به گونه ای پرستش کن که گویی او را میبینی که اگر تو او را نمیبینی، مسلماً او تو را میبیند”

    ☄️لهذا مربی اخلاق در واقع امانت الاهی را به دیگران منتقل می کند000
    برای این معلم فرق نمی کند، که این مخاطب، دانش آموز است یا دانشجو؛ کلاس اول است یا کلاس پنجم؛ نتیجه گرفته است یا‌ نه… مربی وظیفه اش را انجام میدهد.

    ?استاد فیاض بخش

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:02:00 ب.ظ ]





      بعضی اصرار دارند   ...

    ‍ #رشد_فردی
    ?بعضی از مردم اصرار دارند
    که خود را به دیگران بشناسانند
    و ثروت خود را به رخ آنها بکشند!

    ❌ اما این نوع آدم‌ها در درون خود زجر می‌کشند؛ زیرا شادی آنها وابسته به تفکر دیگران است!

    ? مهم بودن را فراموش کنید،
    تا آرامش نصیب‌تان شود.
    ✅ هر چه کمتر نیازمند تحسین دیگران باشید، بیشتر تحسین می‌شوید …

    1509887576k_pic_5918a648-7ad0-44da-b227-0353fa7ba246.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:01:00 ب.ظ ]





      بهترین دارو   ...

    ? #موفقیت
    در ” گرفتاری” باید ” اندیشه” را به
    “جنب و جوش"درآورد نه “اعصاب” را

    ✅ بهترین دارویی که برای موفقیت
    می‌شود تجویز کرد، بالا بردن دانش
    و بیشتر اندیشیدن است.

    1509887629k_pic_374b3f79-fa2d-42d5-b129-15dd6dda3ddb.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:00:00 ب.ظ ]





      ناراحت شدن دست ما نیست   ...

    #رشد_فردی

    ناراحت شدن دست ما نیست،
    اما
    ناراحت ماندن دست ماست !

    پس اجازه ندهیم حرفها و رفتار کسی ما را آزرده خاطر “نگه دارد” و فکر کردن ما به تلخی رفتار او، لحظات و روزمان را از ما بگیرد.

    1509887670k_pic_0629680e-dcdf-427e-8197-30a9b0af8997.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:00:00 ب.ظ ]





      سه عیب بزرگ انسان   ...

    ? حدیث روز ?
    ?عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ(ع) : کَفَى بِالْمَرْءِ عَیْباً أَنْ یَنْظُرَ فِی عُیُوبِ غَیْرِهِ مَا یَعْمَى عَلَیْهِ مِنْ عَیْبِ نَفْسِهِ أَوْ یُؤْذِیَ جَلِیسَهُ بِمَا لَا یَعْنِیهِ أَوْ یَنْهَى النَّاسَ عَمَّا لَا یَسْتَطِیعُ تَرْکَهُ.

    ?امام سجاد(علیه السلام) فرمود:
    در عیب انسان همین بس که:

    1⃣ عیوبی را از دیگران ببیند که از دیدن آنها در خویش، کور است
    2⃣ یا اینکه همنشین خود را در کاری که به او مربوط نیست اذیت کند
    3⃣ یا اینکه مردم را از چیزی نهی کند که خودش نمی‌تواند آن را ترک کند.

    ?کافی،‌ج2،‌ص460

    ______________

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 04:13:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.