?حال ایمانم خراب است?
?ایمانم را گذاشتهام روبرویم
و خجالت زده تماشایش میکنم
کهنگی از تمام وجودش میبارد.
سر و رویش ترک برداشته.
لبش پریده.
تکههایی از آن را به هم چسباندهام
امّا افاقه نکرده.
قابل عرضه نیست.
مایۀ شرم است.
شراب محبّت تو شایستۀ این ایمان نیست.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? از ایمانم عکس گرفتهام و حیران نگاهش میکنم
سیاه است، جذّاب نیست.
مات است، شفاف نیست.
پاره است، سالم نیست.
کم رنگ است، خوب پیدا نیست.
سزا نیست عکس تو کنار این عکس باشد.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را کردهام ستون.
میخواهم به آن تکیه کنم
اما…
ایمانم لرزان است، ثبات ندارد.
بیقرار است، ریشه ندارد.
شکننده است، استحکام ندارد.
ضعیف است، توانی برای اتکای من ندارد.
بر این ستون نمیتوان تکیه کرد و به انتظار تو نشست.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را گرفتهام روی دستم.
میخواهم مواظبش باشم.
فرار میکند، یک جا نمینشیند.
گویا دوستم ندارد، آرام نمیگیرد.
بهانه میکند، همه جا با من نمیآید.
من نگهبان خوبی برایش نیستم، او این را میداند.
چگونه با این ایمان به سراغ تو بیایم؟
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را کردهام خانه
میخواهم زیر سقفش بنشینم
امّا چند جای سقفش فرو ریخته، امنیت ندارد.
قفل درش شکسته، چشم دزدان را به دنبال خودش دارد.
نمور است و بو میدهد، حسِّ سُکنا را از آدم میگیرد.
سوت و کور است، ترس، وجودم را به تسخیر میکشد.
تاریک است، چشم، چشم را نمیبیند.
آمادۀ ویرانی است، این را در و دیوارش میگویند.
در این خانه نمیشود تو را مهمان کرد.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را کردهام سپر.
میخواهم به جنگ با اهریمن بروم.
امّا سپرم محکم نیست، تیر و نیزه و شمشیر از آن رد میشود.
بزرگ نیست، سینهام را نمیپوشاند.
همیشه با من نیست، گاه گاهی پیشم است.
خوش دست نیست، در گرماگرم کارزار بیهوا از دستم میافتد.
با این سپر نمیشود سرباز سپاه تو شد.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را کردهام کتاب.
میخواهم بخوانمش
امّا جلد ندارد، برگههای کتاب، بیحفاظاند.
ورق ورق شده، افتادگی دارد، چند تا چندتا از هم جدا
واژههایش خوانا نیست، خط خوبی ندارد.
برگههایش کهنه است، ورق بزنم پاره میشود.
قصهاش خستهام میکند، جذّاب نیست.
قهرمان داستان، همیشه شکست میخورد.
اصلاً قهرمان، قهرمان نیست.
در این کتاب نمیشود خط عشق تو را دید.
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را گذاشتهام کنار ایمانت.
این دو را با هم قیاس میکنم.
ایمان تو مُستقَر، ایمان من بیقرار.
ایمان تو ضرب المثل، ایمان من انگشت نما و مایۀ خجلت.
ریشۀ ایمان تو در آسمان، ایمان من بیریشه.
ایمان تو استوار و بیتکان، ایمان من ناتوان و لرزان.
ایمان تو آب، ایمان من خشکی.
ایمان تو قلّه، ایمان من دره.
ایمان تو آسمان، ایمان من بیابان.
ایمان تو، ایمان «او»، ایمان من، ایمان «من»
کاری برایم کن آقا!
حال ایمانم خراب است.
? ایمانم را کردهام امانت.
میخواهم در دستان تو بگذارمش.
تو این ایمان را جَماد بدان و حیاتش بده.
بیمار بدان و شفایش بده.
کم ببین و زیادش کن.
خمیده اش دیدی، استوارش کن.
بیقرارش یافتی، قرارش ببخش.
? اصلاً این حرفها چیست؟
ایمان مرا میبینی؟
من این ایمان را نمیخواهم.
ایمان خودت را میبینی؟
من آن را میخواهم.
ایمانی مثل ایمان خودت.
خواستهام بزرگ است؟
میدانم.
از بزرگ باید خواستۀ بزرگ داشت.
میخواستی بزرگ نباشی.
کاری برایم کن، آقا!
حال ایمانم خراب است.
#بهانه_بودن
#درس
#محسن_عباسی_ولدی
[شنبه 1396-09-04] [ 03:11:00 ب.ظ ]