بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین







آمار

  • امروز: 1138
  • دیروز: 1143
  • 7 روز قبل: 3281
  • 1 ماه قبل: 8586
  • کل بازدیدها: 421685





  • وبلاگ های من





    رتبه





      استغفار عابدان از عبادت   ...

    #علما_و_بزرگان

    هر نمازی که میخونید بعدش صد مرتبه استغفار کنید؛ یکی از گناهانی که انجام میدیم نمازهای ماست

    عاصیان از گناه توبه کنند
    عابدان از عبادت استغفار

    ما خیال می کنیم نماز ما نمازه!! ما باید برای نماز ها و روزه هامون هم استغفار کنیم، مگر اینکه خدا به فضل خودش نماز های ما را قبول کنه، واقعا یه غصه ایست که ما برای نمازهامون هم باید استغفار کنیم.

    ˝آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)˝

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-09-14] [ 05:30:00 ب.ظ ]





      يك پرس غذا   ...

    ?یک پُرس غذا?

    ✅امام صادق علیه السلام فرمودند:
    ((غذا دادن به یک مؤمن، محبوب‌تر است از آزاد کردن ده برده و ده حج!))
    نصر بن قاموس با تعجب پرسید:
    ((ده برده و ده حج؟!))
    امام صادق علیه السلام پاسخ دادند:
    ((اى نصر! اگر شما به او طعام ندهید، یا مى میرد یا از فشار گرسنگى، نزد دشمن ما مى رود و از او تقاصای طعام مى‌کند و ذلیل می‌شود.
    اگر او را سیر نکنید، او را کشته اید و اگر اطعامش کنید او را زنده کرده اید و هر کس که یک نفر را از مرگ رهایی بخشد، مثل این است که همه انسان‌ها را زنده کرده و هر کس که یک نفر را به ناحق بکشد، مثل این است که همه انسان‌ها را کشته است.))

    ?اصول کافى،جلد 3،صفحه 291،روایة 20

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 05:14:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 15   ...

    داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 15»
    دیگر شوهر نمی‌خواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. می‌گفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر می‌کند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز این‌که شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار می‌خواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلن‌ها را عوض کردم و پوست تخمه‌های ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغال‌های ته کیفم تکه‌پارچه‌ای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی می‌کردم که مامان از ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمه‌اش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دم‌کنی کرد! بیخیالش شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند.
    «درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و موهای طلایی‌ موج‌دارش را انداخته بود گوشه پیشانی‌اش! باورت می‌شود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطه‌ای را نگاه می‌کند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آن‌موقع شروع شد که دیدم چشم‌هایش هم بین آبی و سبز موج می‌زند، اما انگار آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم می‌خواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان داشت به مشامم می‌رسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت می‌فرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش را کتک می‌زند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دم‌کنی شده بود و سعی می‌کرد با پاهایش دم‌کنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاق‌های پی‌درپی‌شان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلی‌ام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلن‌ها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمه‌ها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمی‌دانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده بودم که پشت در بود و بی‌مقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز یک گندی به کنتور آب می‌زدم و می‌آمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت می‌کرد و همه چیز درست می‌شد! نمی‌دانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آن‌قدر سرش وقت نگذاشته که یک پیچیدگی‌هایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمی‌گیرد، مگر به لطف یک قرار کافی‌شاپی! می‌دانی، پیدا کردن کنتور آب کافی‌شاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسخ‌تر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نره‌غولی با لباس مامور آب کله‌اش کوبیده‌ شد به زنگولک جلوی در و وارد کافی‌شاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نره‌غول بلند شد که کدام بی‌همه چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقه‌ای درستش می‌کرد!» کله‌اش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!» زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نره‌غول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش. الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک می‌کنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانه‌ام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش توردوزی شده بود، با یک گل پارچه‌ای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است…
    فعلا – مادرت

    #قسمت_پانزدهم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [دوشنبه 1396-09-13] [ 10:57:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 16   ...

    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره 16
    از تماس شما خرسند‌‌یم. شما با سامانه ارتباط مرد‌‌م با شهرد‌‌اری تهران تماس گرفته‌اید‌‌. د‌‌ر صورت ارتباط با مد‌‌یریت عد‌‌د‌‌ 1، انتقاد‌‌ات و پیشنهاد‌‌ات عد‌‌‌د‌‌2، امور عوارض عد‌‌د‌‌3، گزارش شهری عد‌‌د‌‌4و نیز ارتباط با اپراتور د‌‌کمه ستاره را فشار د‌‌هید‌‌. با تشکر از تماس شما.
    تا آنروز هیچ‌کس نبود‌‌ که از تماس من با خود‌‌ش خرسند‌‌ شود‌‌!یکجوری گفت خرسند‌‌یم که د‌‌فعه اول گوشی را قطع کرد‌‌م.اینها همیشه زن‌هایی بود‌‌ند‌‌ که «ش‌»هایشان می‌زد‌‌.این د‌‌یگر از کجا پید‌‌ایش شد‌‌ه بود‌‌! از پشت تلفن هم می‌شد‌‌ فهمید‌‌ که موهایش را فرق کج شانه کرد‌‌ه و آستین‌های پیراهن مرد‌‌انه‌اش را تا زد‌‌ه و وقتی می‌گوید‌‌ خرسند‌‌یم ابروی چپش را بالا می‌اند‌‌ازد‌‌ و د‌‌ند‌‌ان نیشش برق می‌زند‌‌.شهرد‌‌اری نیمه شب آمد‌‌ه بود‌‌ و د‌‌وباره جلوی خانه‌ د‌‌ایی منوچ که خانه روبرویی ما بود‌‌ یک برآمد‌‌ی د‌‌ست‌اند‌‌از ساخته بود‌‌.هر بار هم زنگ می‌زد‌‌یم د‌‌لیلش را می‌پرسید‌‌یم می‌گفت به خاطر مهد‌‌کود‌‌ک روبرویی‌تان است و هر بار هم د‌‌ایی منوچ باید‌‌ شناسنامه‌اش را بلند‌‌ می‌کرد‌‌ می‌برد‌‌ شهرد‌‌اری که ثابت کند‌‌ خانه‌اش مهد‌‌کود‌‌ک نیست و آنها بچه‌های ناخواسته خود‌‌ش هستند‌‌ که سرعت تولید‌‌شان از باکتری هم بیشتر است. این‌بار هم قرار بود‌‌ من زنگ بزنم و شکایت کنم بیایند‌‌ که تلفن را برد‌‌اشت.«از تماس شما خرسند‌‌یم!»یاد‌‌م است هیچ‌وقت این را نمی‌گفتند‌‌. تلفن را از جا د‌‌رآورد‌‌م و به آشپزخانه برد‌‌م تا مامان را هم مطمئن کنم یک مرد‌‌ این‌چنین منتظر تماس‌های من است.جلوی گاز ایستاد‌‌ه بود‌‌ و طوطی‌اش را روی شانه‌اش گذاشته بود‌‌. کنارش ایستاد‌‌م و د‌‌وباره تلفن شهرد‌‌اری را گرفتم و گوشی را گذاشتم بغل گوش مامان و اشاره د‌‌اد‌‌م خوب گوش کند‌‌. د‌‌اشت غذایش را هم می‌زد‌‌ و طوطی‌اش موهایش را می‌جوید‌‌. گوشش را چسباند‌‌ه بود‌‌ به تلفن و د‌‌اشتم فکر می‌کرد‌‌م چند‌‌ وقتی هست از بابا طلاق نگرفته تا سر حضانتم عزیز خانه شوم که گوشش را از گوشی تلفن کنار کشید‌‌ و گفت:«که چی؟»
    عجیب بود‌‌ پرند‌‌ه تربیت می‌کرد‌‌ اما امر به این بد‌‌یهی را نمی‌گرفت. تلفن را قطع کرد‌‌م و گفتم «صد‌‌اشو می‌شنوی؟ شوقی که د‌‌اره؟‌ خرسند‌‌ه!»
    مامان سرتاپایم را نگاه کرد‌‌ و طوطی‌اش را بلند‌‌ کرد‌‌ و گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «نچ، نمیگه خرسند‌‌یم!میگه با سامانه تماس گرفتید‌‌.برو د‌‌یوونه!»د‌‌یگر مطمئن شد‌‌ه بود‌‌م تلفن گویا به من نظر شخصی د‌‌ارد‌‌.تلفن را روی زن‌د‌‌ایی هم امتحان کرد‌‌م اما به هیچ‌کد‌‌ام نمی‌گفت از تماس شما خرسند‌‌یم!
    هرشب تلفن را بر‌می‌د‌‌اشتم تا امتحانش کنم،اما خسته‌ام کرد‌‌ه بود‌‌.تا کجای زند‌‌گیمان قرار بود‌‌ فقط بگوید‌‌ شماره 2 را بگیر برای پیشنهاد‌‌ات. این‌بار تا آمد‌‌ جمله‌های همیشگی‌اش را بگوید‌‌ شروع کرد‌‌م حرف زد‌‌ن. برایش از سلایقم گفتم و این‌که عاد‌‌ت د‌‌ارم سمت چپ آد‌‌م‌ها راه بروم و اگر خانه‌ مشترکمان چند‌‌ پله بخورد‌‌ برود‌‌ پایین رمانتیک‌تر است ولی او همچنان فقط می‌گفت:«برای ارتباط با اپراتور ستاره را فشار د‌‌هید‌‌!»د‌‌وباره اد‌‌امه می‌د‌‌اد‌‌م د‌‌وست ند‌‌ارم اول زند‌‌گی پای اپراتور را وسط زند‌‌گیمان باز کند‌‌ که تلفن بوق آزاد‌‌ می‌خورد‌‌.لجم گرفت.د‌‌وباره تلفن را گرفتم.«از تماس شما خرسند‌‌یم.»توجهی نکرد‌‌م و گفتم تا به حال 4 بار باعث طلاق پد‌‌ر و ماد‌‌رم شد‌‌م و اگر با هم ازد‌‌واج کنیم باید‌‌ یک اتاق از خانه‌مان را بد‌‌هیم به بابا چون خوش ند‌‌ارد‌‌ د‌‌خترش با یک مرد‌‌ تنها د‌‌ر خانه بماند‌‌ و ازد‌‌واجمان هم برایش د‌‌لیل قانع‌کنند‌‌ه‌ای نیست.‌«برای تماس با گزارش شهری عد‌‌د‌‌ 4، واقعا؟!»
    زبانم بند‌‌ آمد‌‌ و گوشی را پرت کرد‌‌م گوشه اتاق. د‌‌وباره گوشی را برد‌‌اشتم و آرام گذاشتم د‌‌ر گوشم و گفتم:«بله؟»تلفن گویا صد‌‌ایش را صاف کرد‌‌ و گفت:«واقعا 4 بار باعث طلاق مامان بابات شد‌‌ی؟!»من فکر می‌کرد‌‌م یک صد‌‌ای ضبط شد‌‌ه قرار نیست جوابم را د‌‌هد‌‌.موهایم را لای انگشتانم می‌چرخاند‌‌م و گفتم:«شما مگه صد‌‌ای ضبط شد‌‌ه نیستی؟!»بله!ولی شمام گیر د‌‌اد‌‌ی خب!» خود‌‌م را کوباند‌‌م به د‌‌یوار اتاق که به نتیجه رسید‌‌ه‌ام و اد‌‌امه د‌‌اد‌‌م:«اونوقت ازد‌‌واجم می‌کنید‌‌؟»
    لحظه‌ای مکث کرد‌‌ و گفت:«با یه صد‌‌ا آخه؟»
    تابه‌حال به این شد‌‌ت د‌‌لم قنچ نرفته بود‌‌! حس و حالی نزد‌‌یک به حالت تهوعی که محتویاتش شیرین باشد‌‌! زد‌‌م زیر خند‌‌ه که تلفن قطع شد‌‌. طوطی مامان کابل را جوید‌‌ه بود‌‌. بعد‌‌ از آن هرچه زنگ می‌زد‌‌م تلفن گویا کسی جوابگو نبود‌‌ تا این‌که بعد‌‌ از یک هفته خانمی با «ش»‌های فاجعه‌اش تلفنم را جواب د‌‌اد‌‌. شما با سامانه ارتباط مرد‌‌م با شهرد‌‌اری تماس گرفته‌اید‌‌»هیچ‌وقت نفهمید‌‌م کجا رفت اما صد‌‌ایش پاک شد‌‌ه بود
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:52:00 ب.ظ ]





      داستان طنز17   ...

    #قسمت_پنجم
    #مونا_زارع #ادامه_دارد
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    نامه شماره17
    رفته بودیم ماه عسل! خانه ما برعکس بود. یعنی پنجمین طلاق مامان و بابا را که رقم زدم، طبق معمول بابا چمدانش را می‌بست و می‌رفت خانه مادرش و مامان هم می‌رفت توی تراس و چای می‌خورد. دو روز بعد مامان رفت دنبالش و آمدند خانه و حالا داریم می‌رویم ماه عسل.  یعنی هربار بعد از هر طلاق و قهرشان منطقشان این است که باید بروند ماه عسل تا زندگی را از نو آغاز کنند!
    سیزدهمین ماه عسل هم مثل دوازده‌تای قبل رفتیم ترکیه.  ترکیه خوبی‌اش این است تعداد شهروندان ترکیه‌ای ‌اش از ایرانی‌هایش کمتر است و غربتی در کار نیست. اما انگار اهالی ترکیه چیزی به اسم ماه عسل سه نفره سرشان نمی‌شود و هر چه برایشان توضیح می‌دادم اینها پایه‌های زندگی‌شان این‌قدر شل و وارفته هست که یک تشک هم بدهید من در اتاقشان بخوابم فرقی از لحاظ استحکام نمی‌کند. اما صاحب هتل کلید یک اتاق دیگر را داد دستم و گفت:  «نایس تو می‌تی یو لیدی.»
    آمدم در اتاق را باز کنم که از حال رفتم. «لیدی» را دیگر از کجایش پیدا کرده بود نمی‌دانم، اما فشارم را انداخته بود. تا جایی که یادم است لیدی را به دخترهای زیبای دامن پفی که غروری در چشم‌هایشان موج می‌زند، می‌گفتند، نه من! خودم را به دستگیره در گرفتم تا از روی زمین بلند شوم که دوباره از انتهای راهروی هتل دوید سمتم و داد زد: «اوه لیدی!» دوباره کوبیده شدم زمین. نمی‌فهمیدم این دیگر چه مرضی است که این حجم از احترام این شکلی حالم را بد می‌کرد. یعنی این خارجی‌ها خوب بلد بودند سرت احترام بگذارند که همان فردایش بخواهی در غربت تشکیل زندگی بدهی. کوزی هم با همین مختصات بود. اندام ریزه میزه با موهای قهوه‌ای روشن و سیبیلی که جلای مردانگی خاصی به صورتش بخشیده بود! یک روز آمد و یک چیزهایی گفت که من این شکلی شنیدم «لیدی! ینی بوروم بویروک ایدانا یوروم!» خودم را به دستگیره در گرفته بودم که دوباره از حال نروم و تلاش کردم دهان وا مانده‌ام را ببندم و بگویم «ok».
    تا انتهای قضیه را خواندم.  خواستگاری به روش ترک‌ها! استانبول پر است از رستوران‌هایی که همه دو نفره درحال خواستگاری و حتی گاهی بزن و بکوب بعدش هستند! ساعت 5 بود که ما هم توی یکی از آنها بودیم و کوزی یک مشت لغات یوروم بویروم بلغور می‌کرد و من هم با سر تایید می‌کردم که مرد دیگری از میز بغلی، کنار دختری با لباس مختصر زرد رنگی توی چشمم می‌زدند. از میان اشاره‌های کوزی فهمیدم باید برود دستشویی.  هنوز کاملا هیکل کوزی وارد در توالت نشده بود که مرد میز بغلی آمد روبه‌رویم نشست و یقه کتش را صاف کرد و خودش را معرفی کرد.  تارکان برعکس کوزی موهای طلایی خوش‌حالتی داشت و وقتی حرف می‌زد گوشه دهانش کج می‌شد.  احساس می‌کردم وسط یک سریال اصیل ترکی چمباتمه زده‌ام و هر نیم‌ساعت می‌توانم شوهرم را عوض کنم.  دخترک زردپوش غیبش زده بود.  تارکان لیوان روی میز را پر از آب کرد و به سمتم گرفت و گفت: «لیدی!». غذایم در گلویم افتاد و سرفه‌ای کردم. نگران بودم هر لحظه کوزی از راه برسد و خیانت ما را ببیند که دختر زردپوش و کوزی هرهرکنان و خاک بر سرطور دست در دست هم از کنار میزمان رد شدند. من هم که اصالت فضا روی کمرم سنگینی می‌کرد و داشت جو پاچه‌ام را می‌گرفت، لیوان تارکان را از دستش گرفتم و خنده‌ای تحویلش دادم.  اصلا تارکان بهتر هم بود ولی گارسونی که برایم غذا آورد و زیر بشقاب شماره و اسمش را نوشته بود، دوباره حواسم را پرت کرد! نوشته بود «عدنان هستم، عاشق شما». تا به حال این همه عاشق یک جا نداشتم.  بین خلوص عشق عدنان و جذابیت تارکان گیر کرده بودم که تارکان از جیبش حلقه‌ای درآورد. سرعت انتخاب زنشان قابل ستایش بود! خواستم با شکم سیر جواب مثبت را بدهم و همان‌طور که به حلقه‌اش خیره شده بودم یک لقمه غذا در دهانم گذاشتم که چیزی مچ پایم را چنگ زد و هیکلش میز را برگرداند.  زنی با نوزادی در بغل از زیرش بیرون آمد و یقه تارکان را گرفت! راستش را بخواهی عدنان هم پسر بدی نبود اما حیف که تا آمدم با عدنان بیشتر آشنا شوم بوی سوختگی آمد و دیدیم پشت سرمان کوزی دارد خودسوزی می‌کند! انگار که دختر زردپوش خواهرش از آب درآمده بود! همین شد که تصمیم گرفتم در همان وطنم شوهرم را پیدا کنم تا گندش بیشتر درنیامده. راستی یادت هست که گفتم تکه کت جا مانده از پدرت گم شده بود؟ در نامه برایت می‌گویم باقی ماجرا را.  منتظر نامه بمان.
    فعلا – مادرت
    #قسمت_هفده
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 10:51:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.
     
     
    مداحی های محرم