#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
نامه شماره 23
دیده بودم دخترهای فراری قیافه‌های عجیب و کتک‌خورده‌ای دارند اما وقتی داشتم از ضربات کفش مامان به‌خاطر چتری‌های صورتی‌ام فرار می‌کردم، هیچ فکرش را نمی‌کردم که با پیژامه آبی نخی‌ که به تعداد جمعیت کلانشهر تهران عکس گوسفند دارد و دمپایی لا‌انگشتی و پالتوی یقه خز و آن چتری‌های صورتی لعنتی که باران رویش ریخته بود و رنگش روی ابروها و پیشانی‌ام پس داده بود، قرار است تا شب خیابان‌ها را متر کنم. هرچند راهم را کج کردم سمت پارک دانشجو. تو شاید از آن موقع که از ایران رفتی یادت نباشد اما پارک دانشجو جایی بود که اگر با ترکیب پیژامه آبی نخی گوسفند نشان و دمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و چتری صورتی به همراه یک تخته طراحی در آن راه می‌رفتی، کسی چپ که نگاهت نمی‌کرد هیچ، آرتیست صدایت می‌کردند. کلاه پالتویم را روی سرم گذاشتم و رنگ وارفته روی پیشانی‌ام را پاک کردم و درحالی‌که داشتم خودم را منقبض می‌کردم که از شدت لرزیدن از سرما استخوان‌هایم از پوستم بیرون نزند، یادم افتاد خانم وفایی می‌گفت به هرچیزی فکر کنی همان اتفاق به سمتت می‌آید.‌ نمی‌دانم این زن دقیقا روی کدام فلاکتی این‌طور متمرکز شده بود که وضعش این بود اما این از آن قوانینی است که روانشناس‌ها به امیدش هنوز از رو نرفته‌اند؛ قانون جذب! دستم را جلوی صورتم گرفتم و با بخار دهانم گرمش کردم. روی نیمکت روبه‌رویی پیرمردی نشسته بود که به موهایم خیره شده و زیر لبش یک چیزی می‌گفت. از آنهایی بود که روی غرایز 18سالگی‌شان قفل کرده و از وقتی آمدم با یک کیسه نان در مسیر دخترهای دانشجو می‌پلکید و نان داغ به خوردشان می‌داد تا بازویش را بگیرند و از پله‌ها عبورش دهند! سرم را چرخاندم که دیدم یک پسر مچاله شده از سرما روی نیمکت بغلی دراز کشیده و درحالی‌که کیفی بین دو زانویش قرار داشت، شکمش از نیمکت بیرون زده بود. دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و چشم‌هایم را ریز کردم و خیره‌اش شدم تا تمرکزم رویش بیشتر شود. قدیم‌ها هم روی اشیا تمرکز می‌کردم تا به سمت خودم تکانشان بدهم اما هربار آخرش مجبور بودم خودم ریز ریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چقدر شاهکارم تا عزت نفسم از هم نپاشد. این‌طور که من روی این مردک متمرکز شده بودم، بعد از یک ربع باید تکثیر هم می‌شد اما خبری نبود. از روش قدیمی‌ام به شکل جدیدی استفاده کردم و با وجود این‌که همچنان خیره مانده بودم، زیر لب گفتم: «پیس پیس!» به نظرم این دیگر نقطه اوج قانون جذب بود. کمی خودش را تکان داد و گوشه چشمش را باز کرد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و تکان دادم تا متوجه‌ام شود. داشت جذب می‌شد. سرش را از روی نیمکت بلند کرد و دورش را نگاه کرد و دستی در موهای فرفری خیسش کشید. کی فکرش را می‌کرد یک همچین جنتلمنی را از توی پارک پیدا کنم، آن هم با قانون جذب. بیشتر تمرکز کردم و تکه پوست پسته‌ای که ته جیبم بود را طرفش پرت کردم تا از سرگردانی در بیاید و نقطه جذاب را که من باشم پیدا کند. تا به حال هیچ‌وقت روی یک مرد این‌قدر تمرکز نکرده بود. دیگر دلم داشت هم می‌خورد که از روی نیمکت بلند شد و به سمتم آمد. خودم را مرتب کردم و کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند. باران آن‌قدر تند شده بود که شُره رنگ صورتی از چانه‌ام می‌چکید. کنارم نشست و نگاهش به نگاهم خورد. از آن حالت‌های دو نفره‌ای که وقتی بابا هرجایی ببیند بعد از نیم ساعت خیره ماندن بهشان می‌گوید: “ای هیز!” چشمانش را مالید و گفت: «میشه 5 تومن» صدایش یکجوری بود انگار جلوی پنکه نامریی حرف می‌زند. صورتم را پاک کردم و گفتم«چی؟!» سرش را خاراند و گفت: «پول جذبتون!» هیچ جای قانون جذب نگفته بودند طرف بو می‌برد! سرم را نزدیک‌تر بردم و گفتم: «مگه شما می‌دونید چیه؟!» از کیفش یه تکه مقوای کارتن بیرون آورد و گذاشت زیرش و گفت: «خانم مث این‌که این‌جا پارکه‌ها! روزی 10 مورد جذب داریم،این پیس پیسا که قدیمی شده.» باورم نمی‌شد که در هر کاری نفر آخر هستم اماتونمی‌فهمی که بعد از 22 مورد شکست چیزی برای از دست دادن که نداری هیچ، یک چیزی هم باید دستی بدهی!گفتم«میلیون؟» از کیفش کیسه چروکیده‌ای درآورد و کله‌اش را فرو کرد داخلش و گفت: «نه پس! برو ببین زن مو صورتی کجا 5 حساب میکنن؟» گیج شده بودم اما از جایم بلند شدم و گفتم: «قبول! عقد کنیم بریم سر خونه زندگیمون، بابام می‌ریزه به حسابت» کارتن را از زیرش کشید و با چشم‌های خسته‌اش گفت: «ما الان توی خونمونیم دیگه! بیا بشین رو کارتن، بیا غریبی نکن.» گند زده بودم. کوباندم روی صورتم تا جذبم از کار بیفتد اما گوشه پالتویم را کشید و ادامه داد: «بیا پلنگ صورتی من، بیا کارتن دو نفره دارم». زیادی رویش متمرکز شده بودم. دیگر کار از جذب گذشته بود، چسبیده بود! عقب‌عقب رفتم تا جذبش از کار بیفتد و بی‌خیال زندگی کارتن‌خوابی شود که کوبیده شدم به یک نفر. بابا بود.

پیدایم کرده بود و گوشه یقه پالتویم را گرفت و انداخت داخل ماشین. هرچند تا نیمه راه قانون جذبم از کار نیفتاده بود و مرد پارک‌خواب خودش را به سپر عقب ماشین آویزان کرده بود اما دست‌انداز خیابان را گذاشته‌اند برای همین موقع‌ها! ولی چند روز بعد مردی خودش با پای خودش آمد بالای سرم و….
#قسمت_23
#مونا_زارع #ادامه_دارد

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-09-19] [ 06:18:00 ب.ظ ]