سال‌هاست که دارم
دست و پا می‌زنم
برای بزرگ شدن
دوست دارم هر که مرا می‌بیند
وجودم همۀ نگاهش را پر کند
عزّت، گمشدۀ زندگی من است.
عمری به دنبالش گشتم و نیافتمش
دیگر خسته‌ام از این هم پی‌جویی و ناکامی.

برای به دست آوردن عزّت
چقدر بندۀ این و آن شدم
ولی به جای عزّت
چیزی جز ذلّت نصیبم نشد که نشد.

من به دنبال تاج عزّت می‌گشتم
که بگذارم روی سرم
دست دراز می‌کردم
به سوی کسانی که خیال می‌کردم
در دکانشان متاع عزت را می‌توان یافت
اما آنها چوب ذلت بر سرم می‌زدند
و من هم دست برنمی‌داشتم
از این خیال سرابی.
دیگر این چوب‌ها کار خودش را کرده
و من یقین کرده‌ام که
عزّت دست این مردم بی‌رحم نیست
و داشتم به این باور می‌رسیدم
که گویی عزّت را فقط می‌شود
در افسانه‌ها پیدا کرد
و اصلاً زیر این سقف کبود
چیزی به نام عزّت نیست.

می‌خواستم نردبانی بسازم
از همۀ چوب‌هایی که بر سرم زدند
و پله پله بروم تا خود آسمان
و روی پیشانی آسمان بنویسم
«دنبال عزت نگرد که گشتم، نبود»

نزدیک آسمان که رسیدم
دیدم جای جای آسمان را
نام تو پر کرده است.
اصلاً جایی برای نوشتن نیست.
نامت می‌درخشید
به قدری که ستاره‌ها از آن نور می‌گرفتند
و ماه و خورشید
رو به قبلۀ آن نماز نیاز می‌خواندند.

هیچ فرشته‌ای از کنار نام تو نمی‌گذشت
مگر آن که
دست به سینه می‌ایستاد و ادای احترام می‌کرد.

آقای عزیزم!
به من بگو این همه عزّت را
از کجا آورده‌ای؟
چرا من هر چه به سوی این و آن
دست دراز کردم
جز ذلّت
چیزی نصیبم نشد؟

تو به کدام سو
دست دراز کرده‌ای
که این قدر وجودت پر از عزّت است؟
بگو که من هم از همه دست بشویم
و دست دراز کنم به سویش.

راستش خودم
پاسخ پرسشم را می‌دانم
اما چه کار کنم
که دیگر نایی برای گام برداشتن نمانده برایم.
هر کسی هم بود
بعد از این همه دویدن و نرسیدن
دیگر نفسی نداشت
برای گام برداشتن.

آقایی که عزیزی! عزیز خدا!
دست این از نا افتاده را بگیر
و بگذار در دست همان خدایی که
لحظه‌های زندگی‌ات را
خرج بندگی‌اش می‌کنی
و زندگی‌ات را زیر سایۀ عزّتش طی می‌کنی.

من همان عزّتی را می‌خواهم
که تو داری
اگر خلائق هم‌قسم شوند
که مرا به اوج عزّت برسانند
بی‌آن که حتی گوشۀ چشمی از من طلب کنند
دیگر نمی‌خواهم که نمی‌خواهم.
عزّت همه ارزانی خودشان
من همان عزّتی را می‌خواهم که تو داری.

موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



[پنجشنبه 1396-08-04] [ 01:23:00 ب.ظ ]