آقای میانسال تازه به این شهر آمده بودو داشت در شهر قدم میزد.زیر چشمی به مردم شهر نگاه میکرد که پچ پچ هایشان را شنید. نزدیکتر رفت، مردم می گفتند:( از وقتی که آقای میانسال به شهرشان آمده خشکسالی را با خود آورده و خدا باران را ایشان گرفته است)
آقا کمی ناراحت شد، مخالفان و مردم این شایعه را ساخته بودند.
خبر به حاکم رسید و برایش سنگین تمام شد. آقا را فرا خواند و گفت:(باران نباریده ومردم در فشارند. کاش از خدا بخواهی تا باران رحمت را بر ما ببارد)
آقا قبول کرد. حاکم پرسید:(چه زمانی؟)
آقا گفتند:( روز دوشنبه چون پدر و پدربزرگم در خواب نویدش را داده اند. درآن روز باید به بیابان بروم و از خدا باران را طلب کنم).
روز موعود فرا رسید. به بیابان رفتید، مردم هم بیرون آمدند و تماشایت میکردند.
روی بلندی رفتید و دعای طلب باران را خواندید و از خدا خواستید که بارش باران پس از بازگشت مردم به خانه هایشان باشد، تا به زحمت نیافتند.
همین قدر مهربان و رئوف هم.
آسمان غرش کرد، ابرها هم آمدند. مردم که گمان کرده بودند، الان باران میبارد، تند تر حرکت کردند.
آرامشان کردید و گفتید:(این ابرها برای اهالی سایر شهر ها هستند، مردم خدا را شکر کنید).
نوبت به شهر قحطی زده رسید. گفتید:(برخیزیدو به خانه هایتان باز گردید، تا باران خیر از سوی خدا بر شما ببارد).

مخالفان و مردم شهر پشیمان شدند و اینبار می گفتند:(کرامات خدا بر شما گوارا باد).
هزاران سال گذشته حالا هم مردم این سرزمین دچار خشکسالی شده اند و نیاز به دعای شما دارد.
مردم منتظرند تا برایشان رحمت وکرامات خدا را طلب کنی، بارانی ببارد و مسیل ها، برکه ها، بیابان ها پرشوند.
پس دستانت را بالا ببر یا علی بن موسی الرضا… .

#به_قلم_خودم

موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-29] [ 10:56:00 ب.ظ ]