مادرها همیشه مهربان نیستند.مریم خانم خسته بود، روی زمین دراز کشید.دو دستش را زیر صورت گذاشت وخاطره ای از کودکی اش برایمان تعریف کرد.مریم:"پدرش راننده ی ماشین سنگین بود و بیشتر اوقات را بیرون از خانه سپری میکرد. 9بچه ی قدو نیم قد همراه مادرشان در خانه ای نسبتاً بزرگ زندگی میکردند. مادر برای فرار از خستگی از خانه بیرون میزدوبه خانه اقوام خود میرفت. دختر ها امور خانه را بر عهده داشتند. یکی جارو میکشید،دیگری آشپزخانه را مرتب میکرد.بچه ها لحظات بودن با پدر را بیشتر دوست داشتند". مریم میگفت:"پدرم همیشه دوست داشت جلوی در خانه آب وجارو شده باشد،.او برای جلب توجه پدرش همیشه این کار را بر عهده میگرفته و از سوی پدر چقدر مورد لطف قرار گرفته است".پدرم برعکس مادر دست ودلباز بود وهمیشه برای خانواده همه چیز فراهم بود. زمانی که پدر خانه نبود،مادر بدون اجازه از خوراکی های خانه برای خانواده ی خودمی برد و فرزندانش بی نصیب می ماندند. پدرکه بار قبل از سفر برگشت، کیسه ای بزرگ از پسته به همراه خود آورده بود. مادر بدون معطلی کیسه را از اوگرفت و آن را در انباری مخفی و کلیدش را دور از چشمان بچه ها پنهان کرد.مریم از کودکی خودش گفت:"که چقدر کنجکاو و تند و تیز بوده وبیشتر از بقیه مسائل را درک میکرده و آگاه بوده که کلید انباری کجاست. چند روز بعد که مادر طبق معمول از خانه بیرون رفت و کسی در خانه نبود.مریم و زرین خواهربزرگتر با ترس و لرز به سراغ پسته های داخل انباری رفتند. کیسه را باز کردند و مشتی از آن برداشتند. دستانشان کوچک بودو مقدار کمی پسته در آن جا میگرفت. برای اینکه پسته های بیشتری بخورند، مریم تصمیم گرفت که پسته ها را توی یکی کاسه های چینی قدیمی که مادر برای جهیزیه دختران کنار گذاشته بریزد. با کمک هم کاسه را از کارتون بیرون کشیدند.کاسه که پر شد، باهم به حیاط خانه رفتند.کنار باغچه نشسته و مشغول خوردن پسته ها شدند. خنده های ریز ریز و ذوق دخترکان فضای حیاط پر کرده بود".از خواهرانه هایشان گفت و چشمانش پر از اشک شد.زرین پرسید: “با پوسته ها چه کنیم؟؟ تا مادر متوجه نشود".زرین خواهر بزرگتربود، اما زرنگی و شیرین زبانی مریم را نداشت.نگاه مریم به چاه متروک کنار حیاط افتاد.مریم:"زرین زودتر بیا و پوسته ها را درون چاه بریز".در چاه را برداشت، زرین پوسته ها را ریخت.خیالشان کمی راحت شد که یکدفعه کاسه و کلید از دست زرین به داخل چاه افتاد. مریم فریاد بلندی سر زرین کشید"تو همیشه دست وپاچلفتی بودی".به هم نگاه کردند واشکشان سرازیرشد.هردو نگران از رفتار مادر بودند. به هم قول دادند، که مادر از ماجرا بویی نبرد.آن روز تمام شد. روز بعد مادرهرچه دنبال کلید گشت، پیدایش نکرد. زرین را صدا زد.در اعتراف گیری اولین نفری که کتک میخورد زرین بیچاره بود. چون زور وقدرت پسرها بیشتر بود، با آنها کاری نداشت.زرین کتکی حسابی خورد، باید با ظرف آب به عنوان غذا و جارو به اتاق پذیرایی میرفت. هر زمان که نظافت اتاق را تمام کرد در به رویش باز وتنبیه تمام میشد. تنبیه هر بار این بود.مریم دلش برای خواهرسوخت و نیمی ازحقیقت را به مادرگفت:"که کلید را او برداشته است".مادر هردویشان را به باد کتک گرفت. مادر نگران به سوی کوچه رفت.برای بیرون آوردن کلید به سراغ پسر همسایه رفت و از او کمک گرفت.پسر همسایه با طنابی بسته روی کمرش برای کمک آمد. مریم از پسر همسایه به خاطر فضولی هایش متنفر بود.کاظم طناب را به نرده ها بست و وارد چاه تاریک شد. نیمه ی راه بود که نفسش گرفت.مریم:"بچه بودیم و از سرفه های مداوم کاظم پسر همسایه ترسیده بودیم. چقدر بیرون چاه بر سر و صورت زدیم و گریه کردیم که کاظم مرد". مریم پیش خودش فکر کرد،چه دردسرهایی کشیده کلید، پسته،پوسته وکاسه حالا هم کاظم که مرده است. اصلاً بهتر که مرد از شرش راحت شدیم. اما نه خدا روشکر صدای غرغرهای کاظم که بلندشدنفس راحتی کشیدیم. پایین چاه رسیده بودو گفت:"همسایه کلیدها اینجاست،اما انگار کسی اینجا بوده و پسته هم خورده و پوسته ها را ریخته و یک کاسه هم شکسته است".فضولی اش دوباره گل کرده بود.ای وای همه چیز بر ملا شد. چهره مادر دیدنی بود.بالاخره کاظم با صورتی سرخ و کلیدی در دست از چاه خارج شد. مادر با شربت و انعام از او پذیرایی کرد.همین که کاظم رفت، مادر برای زدن ما آماده شد. مریم تیز و فرز از زیر دستان مادر فرار میکرد و این زرین بود که همیشه جور او را می کشید. مادرگاهی که زیاد عصبانی بود، بازوهایشان را گاز میگرفت. تا حرصش را خالی کند.بچه ها از مادر خیلی میترسیدند و جرات هم نداشتند که به پدر چیزی بگویند.مریم هنوز آرام دراز کشیده بودوخاطراتش رابرایمان تعریف میکرد. زنی 60ساله که مادری مهربان برای9بچه است. طعم خاطرات کودکی اش تلخ بود،اما آنها را با لبخندی بر لب برایمان تعریف کرد.چای تازه دم را آماده کردم تا خستگی از جانش برود. از جایش بلند شد، تا چای را بخورد.دراین حال میگفت:” هر بار که از گذشته میگوید، درد کهنه وجای دندانهای مادر را روی بازوانش حس میکند،مادرش را بخشیده وبرایش طلب آمرزش دارد".بعضی از مادرها همیشه مهربان نیستند.

موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-29] [ 10:12:00 ق.ظ ]