#به_قلم_خودم

جلوی ضریح شلوغ‌شلوغ بود. نمی‌شد خودم را بیاندازم، روی شبکه‌های ضریح، باید از دور خیره می‌شدم و دست می‌انداختم که شاید دستم برسد و شبکه‌هایش را لمس کنم.

کمی دورتر می‌آیم. ریسه‌هایی از مروارید روی مژه‌هایم آویخته می‌شود. زیر لب زمزمه می‌کنم. خودم را فراموش می‌کنم. یک‌یک نزدیکان و دوستان از نظرم می‌گذرند. خواسته‌هایشان را نجوا می‌کنم. تلنگری من را به خودم بر می‌گرداند.

خانم از سر راه کنار برید راه رفت‌و‌آمد را باز کنید، تا بقیه هم زیارت کنند. سرم را به زیر می‌اندازم و می‌روم تا گوشه‌ای دیگر برای خودم بیابم. کمی آن‌طرفتر روی فرشهایی که غبار پای زائران را به جان می‌خرند، آرام می‌گیرم.

صدای گریه‌های زنی و خنده‌های کودکی در هم می‌آمیزد. سرم را بالا می‌گیرم، آینه‌های شکسته در کنار هم، کاشی‌های آبی و لوستری مثل خورشید فضا را تزیین کرده‌اند. نوزادی چند روزه همراه مادرش آمده تا ورودش به دنیا را در این بهشت زمینی متبرک کند. مادر او را روی زمین می‌گذارد. نوزاد به سقف خیره شده است. شاید عبور فرشته‌ها را می‌بیند.

من هم سر به آسمان دارم، اما فقط آینه و کاشی و چراغ در نظرم می‌آید. وقتمان رو به اتمام است، باید برگردیم. اما دل‌کندن بسیار سخت. خداحافظی می‌کنم و می‌روم. روی پل آهنچی مدام باز می‌گردم تا پشت‌سرم را ببینم.

از پل گذر می‌کنم، تا آن‌طرف خیابان و به مغازه‌ی سوهان فروشی می‌رسم. بسته‌ای سوهان می‌خرم، تا ارمغانی برای خانواده ببرم، اما فقط یکی‌دو بسته. تا زودتر تمام شود و به بانو بگویم:"سوهانمان تمام شد، نمی‌خواهی دعوتمان کنی. دلم می‌خواهد، به همین بهانه‌ دوباره میهمانشان شوم".

موضوعات: براي خدا, براي همه, براي من, براي تو دوست  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-09-05] [ 07:52:00 ب.ظ ]