بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • دهقان
  • نویسنده محمدی
  • فائزه ابوالقاسمی
  • مطهره اوستاد






  • آمار

  • امروز: 167
  • دیروز: 389
  • 7 روز قبل: 1024
  • 1 ماه قبل: 7722
  • کل بازدیدها: 362941





  • وبلاگ های من





    رتبه





      برای مرد میدان   ...

    بسم رب الحسین
    برای مرد میدان
    دلنوشته‌ی دخترم
    #به_قلم_خودم

    در میدان ایستاده، نگاهش به گرگها و حریصان خاک وطن است. صلابت او دل آنها که با چشم طمع می نگرند می‌لرزاند دلشان را، وجودشان را ،بنیان شان را. نخست به مردم.کودکان در دل اقتدارش را تحسین میکنند لبخندش مصداق آیه الا بذکرالله تطمئن القلوب برای مردم کشورش است. مردم دوستش دارند مردم را دوست دارد به عشقشان شبانه روز در جبهه نبرد می‌کند. آخرین بار چهارشنبه نگاه خانواده بدرقه اش کرد به مقصد بغداد. به خیال دشمن با کشتن سردار می‌تواند شکست میهن ما را ببیند خوش خیال ها نمی دانند تازه تکثیر شده تکثیر در تمام کسانی که روز جمعه سیزدهم دی ماه حوالی 1:20 احساس یتیمی کردند و بغضی ایجاد شد که تا دنیا هست با آنها زندگی می‌کند بزرگ میشود و میشکند ودوباره رشد میکند قلبشان زخم روی زخم شده همواره منتظر انتقام سخت هستند.گاهی با خود فکر میکنم دشمنان مگر جز دو سه تا شخصیت کارتونی قهرمانی دارند که داغ شان را بر دل آنها بگذاریم. شاید شما هم فکر کرده باشید به این موضوع ساده بگویم از ترسویی و بی ارزشی دشمن همین بس که دلش را نداشت رو در رو با او مبارزه کند
    حاج قاسم خوش به حالت که مثل علمدار دستانت و مثل ارباب سرت و مثل مادر سادات شبانه دفن شدی.
    این روزها که نزدیک سالگرد سردار است. یعنی365 روز است که حاج قاسم را نداریم. 365 روز است روز خوش ندیدیم.
    بگذریم،داشتم میگفتم:این روز ها تنها جمله ای که کمی روی داغ دلمان مرهم شده این جمله است: رفته سردار نفس تازه کند برگردد
    ان شاءالله…

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1399-10-10] [ 12:09:00 ق.ظ ]





      فصلي كه جمعه ندارد.   ...

    جمعه ها باید رو به رویت بنشینم
    آنقدر از دوست داشتنم برایت بگویم
    تا وقتی غروبش که تمام شد
    با همان حالت دوست داشتنیت
    بپرسی:
    ‘’راستی امروز چند شنبه بود ؟! ‘’
    و اين معجزه حضور توست !
    فصلی که جمعه ندارد …!

    #ابراهیم_مهربانی

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



    [جمعه 1396-12-11] [ 07:17:00 ب.ظ ]





      غم دل مهدي فاطمه   ...

    ?
    چند روز پیش، از تهِ دلم دعا کردم،
    گفتم خدایا! یه کمی از غمِ دلِ مَهدیِ فاطمه رو بذار تو قلبِ من،
    اما از غم های ایشون کم کن ??

    شب شد،
    یه مسئله ای برام پیش اومد،
    از غصه نتونستم تا صبح بخوابم ?
    اونقدر گریه کردم که به هق هق افتادم!
    نفسم بالا نمیومد! ?

    یهو یاد دعایی که کرده بودم افتادم!!
    به یادِ غم های امام زمانم تو این ۱۰۰۰ و خورده ای سال افتادم،
    ناراحتی خودم از یادم رفت!
    تصور این حجم از غریبی آقا، غم های دنیایی رو از یادم برد!!
    براش دعا کنیم ?

    #دل_نوشت

    تعجیل در #ظهور #امام_زمان عج صلوات ?
    برای ظهورش، در قنوت نمازهایمان دعا کنیم تو رو خدا ?

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



    [جمعه 1396-11-27] [ 10:57:00 ق.ظ ]





      کلاف زندگی   ...

    زندگى مثل يک كامواست
    از دستت كه در برود، مى شود
    كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود،بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
    زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
    يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
    يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود
    ” يادمان باشد “
    گره هاى توى كلاف
    همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
    همان كينه هاى چند ساله
    بايد يک جايى تمامش كرد
    سر و تهش را بريد.
    زندگى به بندى بند استْ به نام “حرمت” كه اگر پاره شودتمام است.

    ??

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [یکشنبه 1396-08-07] [ 09:20:00 ب.ظ ]





      دلنوشته برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف   ...

    سال‌هاست که دارم
    دست و پا می‌زنم
    برای بزرگ شدن
    دوست دارم هر که مرا می‌بیند
    وجودم همۀ نگاهش را پر کند
    عزّت، گمشدۀ زندگی من است.
    عمری به دنبالش گشتم و نیافتمش
    دیگر خسته‌ام از این هم پی‌جویی و ناکامی.

    برای به دست آوردن عزّت
    چقدر بندۀ این و آن شدم
    ولی به جای عزّت
    چیزی جز ذلّت نصیبم نشد که نشد.

    من به دنبال تاج عزّت می‌گشتم
    که بگذارم روی سرم
    دست دراز می‌کردم
    به سوی کسانی که خیال می‌کردم
    در دکانشان متاع عزت را می‌توان یافت
    اما آنها چوب ذلت بر سرم می‌زدند
    و من هم دست برنمی‌داشتم
    از این خیال سرابی.
    دیگر این چوب‌ها کار خودش را کرده
    و من یقین کرده‌ام که
    عزّت دست این مردم بی‌رحم نیست
    و داشتم به این باور می‌رسیدم
    که گویی عزّت را فقط می‌شود
    در افسانه‌ها پیدا کرد
    و اصلاً زیر این سقف کبود
    چیزی به نام عزّت نیست.

    می‌خواستم نردبانی بسازم
    از همۀ چوب‌هایی که بر سرم زدند
    و پله پله بروم تا خود آسمان
    و روی پیشانی آسمان بنویسم
    «دنبال عزت نگرد که گشتم، نبود»

    نزدیک آسمان که رسیدم
    دیدم جای جای آسمان را
    نام تو پر کرده است.
    اصلاً جایی برای نوشتن نیست.
    نامت می‌درخشید
    به قدری که ستاره‌ها از آن نور می‌گرفتند
    و ماه و خورشید
    رو به قبلۀ آن نماز نیاز می‌خواندند.

    هیچ فرشته‌ای از کنار نام تو نمی‌گذشت
    مگر آن که
    دست به سینه می‌ایستاد و ادای احترام می‌کرد.

    آقای عزیزم!
    به من بگو این همه عزّت را
    از کجا آورده‌ای؟
    چرا من هر چه به سوی این و آن
    دست دراز کردم
    جز ذلّت
    چیزی نصیبم نشد؟

    تو به کدام سو
    دست دراز کرده‌ای
    که این قدر وجودت پر از عزّت است؟
    بگو که من هم از همه دست بشویم
    و دست دراز کنم به سویش.

    راستش خودم
    پاسخ پرسشم را می‌دانم
    اما چه کار کنم
    که دیگر نایی برای گام برداشتن نمانده برایم.
    هر کسی هم بود
    بعد از این همه دویدن و نرسیدن
    دیگر نفسی نداشت
    برای گام برداشتن.

    آقایی که عزیزی! عزیز خدا!
    دست این از نا افتاده را بگیر
    و بگذار در دست همان خدایی که
    لحظه‌های زندگی‌ات را
    خرج بندگی‌اش می‌کنی
    و زندگی‌ات را زیر سایۀ عزّتش طی می‌کنی.

    من همان عزّتی را می‌خواهم
    که تو داری
    اگر خلائق هم‌قسم شوند
    که مرا به اوج عزّت برسانند
    بی‌آن که حتی گوشۀ چشمی از من طلب کنند
    دیگر نمی‌خواهم که نمی‌خواهم.
    عزّت همه ارزانی خودشان
    من همان عزّتی را می‌خواهم که تو داری.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1396-08-04] [ 01:23:00 ب.ظ ]





    1 2

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.