بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30            




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • سعید رضایی
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)






  • آمار

  • امروز: 543
  • دیروز: 423
  • 7 روز قبل: 1487
  • 1 ماه قبل: 7382
  • کل بازدیدها: 364428





  • وبلاگ های من





    رتبه





      نگین‌های ریخته   ...

    انگشتر نقره‌ای که تحفه‌ی همسر از نجف بود را بردم چند شماره تنگش کردند، البته با ریزاندن(اصطلاحی که دخترکم بعد از دیدنش گفت) تعدادی از نگین‌هایش از نما افتاد. به قول آقای تعمیر کننده همین که از آنجا آمده ارزشمند است.
    از همان روز تا الان داستان‌هایی با هم داریم. روز اول خیلی آرام و نجیب سر جایش نشسته بود. روز دیگر با لق‌لق و چرخشش دور انگشتم فکر کردم که با هم قهر کردند. همراه با تجربه‌ی دو احساس هم زمان تردید و شادمانی از اینکه بالاخره رژیم‌ جواب داد و لاغر شده‌ام.
    بعضی روزها که دلش تنگ است، خودش را جمع می‌کند. با فشار زیاد انگشت را در آغوش می‌گیرد و خط قرمزی می‌اندازد روی انگشتم. حتی امکان بیرون آوردنش وجود ندارد.

    کدامشان مقصرهستند انگشت یا انگشتر؟! در حالی که انگشت همان انگشت و انگشتر هم همان است. شاید اشیا هم مثل ما احساس دارند؟

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [سه شنبه 1398-09-19] [ 12:09:00 ق.ظ ]





      تاکسیِ زرد   ...

    درِ تاکسی زرد که باز شد، از درصدایی مانند ناله‌ی گربه آمد. وقتی هم به راه افتاد انگار سوار تانک نفربر شده‌ای از بس کهنه و قدیمی بود. از همه‌جایش صدا بلند بود، راننده‌ای با سبیل‌های کلفت پشتِ فرمان نشسته بود. نرسیده به میدان گفتم:(مسیرتون سمت سعدی هم هست).
    راننده همین‌قدر صمیمی گفت:(آبجی این خانوممه هرجا خواستی بگو پیاده‌‌ات می‌کنیم).
    زنِ مسافرِ صندلی جلو لب به سخن باز کرد: ( بله که خانومتم، پشتیبانتم، همراه اولتم، زندگیتم).
    همینطور قربان صدقه‌ی خودش و راننده می‌رفت، با زبانی نرم عشق و امید به قلب همسرش پمپاژ می‌کرد. توی دلم ریز‌ریز می‌خندیدم، خستگی‌ها پر کشید و با انرژی بیشتری قدم برداشتم.
    چقدر حالشان خوب بود، توی این تاکسی کهنه.

    موضوعات: براي من  لینک ثابت



    [دوشنبه 1398-09-04] [ 07:58:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.