#به_قلم_خودم

روزها خوب یا بد شروع می‌شوند و این زمان است که جوانی ما را باخود می‌برد. زمان جان قدری آرامتر برو… اقوام دور مادرم دیروز در ولیمه من را با دخترم دیدند، گفتند:(ما‌شاالله، اصلا بهت نمیاد مادر باشی و دختری به این بزرگی داشته باشی، ما تا به حال فکر می‌کردیم تازه نامزد کردی)

آنجاست، که خنده‌های نمکین دختر جان زیر گوشه‌ی چادرش تمام حواس من را پی خودش ‌برد. من هم خندیدم و گفتم: “تو راکجای دلم بزارم” بعد رفتیم دنبال کارمان. واقعا مگر مادری هم باید به ما بیاید، بعد مادرشویم؟! در فکر فرو‌می‌روم. همین شیوا دوست مجازی‌ام که چند سالی از ازدواجش گذشته و هنوز در خود نمی‌بیند تا مادر شود. به قول خودش هنوز بچه است و نمی‌خواهد، سختی را به جان بخرد، تا این طعم شیرین را زیر دندانش بچشد. هر دختری از همان کودکی مادری را با عروسکش آغاز می‌کند. آیا آن‌موقع کسی هست، به اوبگوید مادری نکن به تو نمی آید. اگر فرزند بزرگتر باشد، برای کوچکترها با تمام حواس وجان خود مادری با اندازه‌ای کوچکتر است. بابایی می‌شود، تا برای بابا همان‌قدر مهربان و دلسوز مادری کند. چه کاری باید بکند، تا نشان مادری را بر سینه‌اش بزنند. دخترها با احساسات لطیف و عاشقانه مادر به دنیا می‌آیند. حالا زود باشد یا دیر انتخاب با خود ماست، تا آغوشمان را برای فرزندی که هدیه‌ی خدا خواهد بود، باز کنیم یا پرش کنیم از بازیچه های زود گذر. خیلی‌ها هم هنوز با آغوش باز منتظرند تا این هدیه‌ی الهی دستانشان را برای اولین و یا چندمین بار پرکند. زمان جان، دور سرعت برداشته و می‌رود. شوخی هم ندارد.

موضوعات: براي همه, براي من  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-06-15] [ 11:32:00 ق.ظ ]