بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اسفند 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29      




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک





  • آمار

  • امروز: 90
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 488
  • 1 ماه قبل: 7238
  • کل بازدیدها: 357363





  • وبلاگ های من





    رتبه





      سر قبر مادر رفتي مرا خبر كن   ...




    داشتی می‌رفتی سر قبر مادر مرا هم خبر می‌کردی. مگر چه می‌شد؟ می‌خواستی کسی از مزار مادرت خبردار نشود؟ خب چشم بسته مرا می‌بردی تازه این طور برایم بهتر بود چون خودت باید دستم را می‌گرفتی تا سر مزار مادر. دست در دست تو لذتی بالاتر از این هم هست؟ سر مزار مادر هم که می‌رسیدیم قول می‌دادم سرم پایین باشد و نگاهم تنها به خاک مادرت خیره. اصلاً چرا این طور قول بدهم تا خیالت آسوده شود تو اگر یک روز مرا ببری کنار مزار مادرت قول شرف می‌دهم همان جا بمیرم. مرده که نمی‌تواند رازی افشا کند. مگر می‌شود کنار مزار مادر تو نفس کشید؟ تو خودت اگر بر سر مزار می‌نشینی و بعدش باز نفس می‌کشی برای آن است که از خدا اجازۀ رفتن نداری. مزار مادر تو، قتلگاه است. عاشقانه اگر بخواهم بگویم این چنین می‌گویم: اگر چه راز پنهان ماندن مزار مادر تو اثبات مظلومیت و حقانیت اوست امّا حکمتی دیگر هم در آن نهفته است: مادرت مزارش را پنهان کرد تا نسل شیعیانش باقی بماند. مزار مادر تو اگر آشکار بود و ما اگر توفیق زیارتش را می‌یافتیم مدینه بزرگ‌ترین قبرستان شیعیان جهان می‌شد. چه مادر مهربانی! پیش از رفتنش نگران جان بچه‌هایش بود. آقا! کنار مزار مادر یاد ما هم باش. تو جان مایی وقتی برای مادرت گریه می‌کنی مراقب جان ما هم باش. شبت بخیر جان جهان! #بهانه_بودن #شب_بخیر #فاطمیه #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



    [سه شنبه 1396-12-01] [ 11:15:00 ب.ظ ]





      به شام غریبان زهرا   ...

    دو کتف علی، خم چو زانوی او
    میان کفن، خفته بانوی او

    قد پادشاهی ز غم گشته خم
    که بازیچه ای چون فلک، گوی او

    علی گرچه میزان، ولی ناتوان
    ز اندوه زهرا ترازوی او

    که تا صبر مولا نیاید به سر
    ملایک سراسر دعاگوی او

    چه دانی که در شست و شویش چه رفت
    در آن شام تاریک بر شوی او

    ز چشم علی جوی خون شد روان
    به زخم تن یار دلجوی او

    قیامت شود زان رخ نیلگون
    عیان گر شود تاری از موی او

    اگر روی زهرا شود آشکار
    دو عالم شود خم چو ابروی او

    شود شور محشر به چرخ کبود
    چو بیند حسن در کفن روی او

    مبادا بیفتد به وقت وداع
    نگاه حسینش به بازوی او

    مبادا که زینب شود باخبر
    از آن راز پنهان به پهلوی او

    مبادا نسیمی شمیمی برد
    به کلثوم کوچک ز گیسوی او

    غزال نبی روی دوش علی
    دوان در پی اش چار آهوی او

    به شام غریبان زهرا قسم
    که هستم گدای در کوی او…

    ✍ افشین علا
    ? ۹۵/۱۲/۱۲

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 10:06:00 ب.ظ ]





      از عارفي پرسيدند   ...

    ⁠⁣ا⁣ز یک عارفی پرسیدند که آیا خدایت را به من می شناسانی؟ فکر می کرد که خدا در بیرون است و این عارف باید برود و این خدا را نشانش بدهد. گفت آیا تو می شناسی کسی را که خودت را به خودت شناسانده است؟ یعنی بیرون دنبالش نگرد. کسی که خودت را به خودت شناسانده است، خداوند است. من خودم را به حق می شناسم

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 09:59:00 ب.ظ ]





      مادر ما جوان بود   ...

    باشد مي نويسم … سخت است ولي مي نويسم … دست و دلم به نوشتن نمي رود ولي مي نويسم … خدا را چه ديديد شايد آخرين پستم بود … چه بهتر كه آخرين پستم براي حضرت مادر باشد … اين چند روزه به اين چند روزه ي خانه ي يك مرد فكر ميكنم در مدينه … همه منتظر يك نوزاد بودند … حجم خوشحالي اهالي خانه طبيعتا حدس زدني است … اتفاقاتي را هم كه اين روزها توي كوچه و افتاد را هم شنيده ايد … همه خانه ها وقتي منتظر يك عضو جديدند يك نشاط خاصي دارند … اصلا ولش كنيد اينقدر اين روزها شعر و متن مادرانه خوانده ايد كه اشباعيد … بگذاريد يك خاطره بگويم كه هنوز جگرم را خنج مي زند: من اصولا كليد خانه مان را ندارم … يعني دارم عمدا نمي برم …دوست دارم زنگ بزنم دوست دارم “در” را برايم باز كنند … منتظر تولد محمدنيكان بوديم … روزهاي آخر بود شما بگو يكي دوهفته … يك روز صبح كه مي رفتم مادرخانه گفت : مي شود اين روزها كليد ببري ؟ گفتم چرا ؟ گفت : يكهو زنگ ميزني صدا مي دهد هول ميكنم خوف مي كنم … مي ترسم … گفتم : چشم … يك چشم ميگويم يك چشم مي شنويد … پا كه توي پياده رو گذاشتم نزديك اولين جدول زانوهايم تا خورد و نشستم به گريه … يك زن كه بار شيشه دارد مي شود با يك صداي زنگ “در” هول كند…بترسد … من حرفم را تا همينجاي متنم زدم از اينجا به بعدش را نمي نويسم فكر ميكنم : من آنروز از گوشه خياباني در تهران پرت شدم به كوچه اي در مدينه پشت در خانه همان مرد … خانه قطعا زنگ نداشته آمده اند پشت “در” “اند” آخر آمده يعني يك نفر نبوده تاريخ مي گويد چهل نفر در هم نزده اند … داد زده اند هيزم آورده اند… لگد زده اند …يك زن هم توي خانه بوده كه بار شيشه داشته … هيجده ساله بوده …مردخانه مامور به سكوت بوده … مردها نخلند غم به جانشان بيافتد از تو خرد ميشوند يكهو مي افتند يكهو مي شكنند…"در” زده اند …زن خانه ترسيده هول كرده … اصلا ولش كنيد …من دستم به تمام كردن اين متن نمي رود … يكي روضه بخواند … كلمه هاي من كوچكند … يك نفر به ما تسليت بگويد … مادر ما جوان بود … مادر ما بار شيشه داشت …
    #حامد_عسگری

    اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 08:17:00 ب.ظ ]





      حجاب ساخته من یا امام خمینی نیست !   ...

    ?حجاب ساخته من و فقيه و ديگران نيست؛ اين نص صريح قرآن است. آن قدري كه قرآن مجيد بيان كرده، نه ما مي توانيم از حدود آن خارج شويم 
    همان‎طور كه بارها گفتيم، همه حقوق حقه زنان در اسلام و در محيط جمهوري اسلامي محفوظ خواهد ماند و از آن‎ها خواهش مي‌كنيم كه با لباس ساده با وقار، روسري هم روي سرشان بيندازد به‎جايي بر‎نمي‌خورد. اگر آن‎هايي هم كه مي‎خواهند موي‎شان خراب نشود، اگر روي مويشان روسري بيندازند، بهتر است و بيشتر محفوظ مي‌ماند…

    ?خطري كه حس مي‌كنيم اين است كه زن‌ها دوباره به ابتذال برگردند. حجاب حكم ضروري دين است. منظور امام و علما اين نيست كه زن خانه‎نشين باشد. اجباري حتي براي زن‎هاي مسلمان هم نيست. چه اجباري؟ حضرت آيت‎الله خميني نصيحتي كردند مانند پدري كه به فرزندش نصيحت مي‎كند، راهنمايی‎اش مي‌كند كه شما اين‎جور باشيد به اين سبك باشيد…»

    ? #حجاب_فاطمی
    ? #آیت_الله_طالقانی

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 01:59:00 ب.ظ ]





      بارالها آينده پنهان است.   ...

    بارالها
    ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ، ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛
    ﻭﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ؛
    ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ؛

    بارالها
    می‌دانم تنها نجات دهنده تو هستی
    و می‌دانم اگر خوانده شوی، پاسخم خواهی داد؛

    پس آرامش روحم را در حضور الهی‌ات تجربه می‌کنم و
    ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ خانواده و دوستانم،
    ﻋﺸﻖ ﺣﻘﯿقی،
    ﺳﻼﻣﺘﯽ،
    ﺁﺭﺍﻣش
    ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨتی
    را ﺁﺭﺯومندم؛

    پروردگارا
    ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ ﺁنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
    ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ
    ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ؛

    «ﺁﻣﯿﻦ یا رب العالمین»

    به توکل نام اعظمت ای ﻣﻬﺮﺑﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻥ

    موضوعات: براي خدا, براي همه  لینک ثابت



     [ 01:52:00 ب.ظ ]





      آرزوي كبوتر بچه   ...

    رفتم کنار کبوتری که داشت
    برای جوجه‌اش قصه می‌گفت.
    قصۀ مادر تو و از دست دادن پدرش را.
    مادر تو و کوچه و خانه و درش را.

    جوجه بریده بریده گریه می‌کرد
    مادر با هق هق قصه می‌‌گفت.

    پرهای جوجه خیس بود
    مثل چشم‌های مادر.
    صدای مادر می‌لرزید
    مثل تَن جوجه.

    در میان قصه مادر مکث می‌کرد
    مثل قلب جوجه
    که متحیر می‌شد میان تپیدن و ایستادن
    و جوجه باورش نمی‌شد وقتی می‌شنید.
    مثل خود مادر که هنوز
    دوست داشت این قصه‌ها
    افسانه‌های ساختگی باشند.

    قصه وقتی تمام شد
    جوجه وقتی گریه‌اش را کرد
    بغ بغویی کودکانه کرد و
    رو به مادر گفت:
    کاش می‌شد بعد از این
    کاری کرد
    تا مادری اگر پشت در رفت
    و دری اگر بی‌هوا باز شد
    و مادر اگر پشت در ماند
    آزار نبیند!

    کبوتر گفت:
    قربان دل نازکت مادر!
    راست می‌گویی
    کاش می‌شد!

    جوجه کبوتر ادامه داد:
    کاش می‌شد که برگردیم
    به آن روزهای دوری که
    گویی اصلاً امروز است
    همۀ کبوترها را جمع می‌کردیم
    تا پرهایشان را بریزند روی زمین.

    و برای مادر قصه
    خانه‌ای می‌ساختیم ازپر
    درش از پر
    دیوارش از پر
    و حتی میخ درش از پر.

    من اگر برگردیم به آن روز
    به کبوترها خواهم گفت
    هر چه می‌توانند
    تازیانه ببافند از پر
    به قدری که چشم بسته
    اگر کسی تازیانه‌ای برداشت
    تازیانه‌ای باشد از جنس پر.

    کاش کبوترها
    بلد بودند
    غلاف شمشیر بسازند از پر
    به قدری زیبا
    که هر چه فرمانده و سرباز است
    غلاف‌های آهنی‌شان را بدهند
    و غلافی بگیرند از جنس پر.

    کبوتربچه اینها را که می‌گفت
    دانه دانه پرش می‌ریخت روی زمین
    و مادرش اینها را که می‌شنید
    قطره قطره اشک می‌ریخت
    و دانه دانه پرش می‌ریخت روی زمین.

    کبوتر بچه گفت:
    کاش می‌شد با پر بافت
    ریسمانی را که با آن
    دست را می‌بندند
    یا دور گردن می‌اندازند
    و یلی را با آن می‌کشند.

    من اگر جای کبوترها بودم
    شمشیرها را هم از پر می‌ساختم
    تا اگر شمشیری
    روی سر یلی سایه انداخت
    دل مادر نلرزد از ترس جان پدر.

    دست‌ها را هم از پر می‌ساختم
    تا اگر روی صورت مادر فرود آمدند
    جای پر بماند روی صورت نه جای دست.

    کاش کبوترها بودند آن روزها
    تا سینۀ مردمی را که
    دلشان از سنگ بود می‌شکافتیم
    و دلی می‌گذاشتیم به جایش از جنس پر!

    دلی که جنسش از پر است
    دیگر فکر آتش نمی‌کند
    برای سوزاندن در
    تازیانه به دست نمی‌گیرد
    برای جدایی میان یک زن و شوهر
    دست را بالا نمی‌برد
    برای فرود آوردن روی صورت یک مادر.

    جوجه دیگر نای حرف زدن نداشت
    مادرش ادامه داد:
    من اگر آن روز بودم
    لباسی می‌بافتم از جنس پر
    تا مدارا کند با زخم‌ها
    و تابوتی می‌ساختم از جنس پر
    تا نوازش کند تن مادر را.

    کبوتربچه رو به مادر کرد و گفت:
    آیا می‌شود قبری ساخت از جنس پر؟

    #فاطمیه
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه  لینک ثابت



     [ 11:34:00 ق.ظ ]





      بچه هاي مادر پهلوشكسته   ...

    می‌گویند:
    #مادر هرکاری کند،
    بچه‌ها هم یاد می‌گیرند!

    می‌گوییم:
    ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم.

    مادرِ ما #جان خود را
    فدای #رهبرش کرد؛

    والسلام

    #طلبه_مجازی

    موضوعات: براي همه, براي طلاب  لینک ثابت



     [ 12:09:00 ق.ظ ]





      اگر بي خداحافظي از دنيا بروم   ...

    ‍ دیشب دلم یاد مرگ کرده بود
    و داشتم به تو می‌گفتم
    اگر بی‌خداحافظی با تو از دنیا بروم
    دلم می‌ماند این جا
    و در آن دیار محروم می‌شوم از آرام و قرار.

    در همان لحظه‌هایی که داشتم
    از ترسِ مرگِ بی‌خداحافظی می‌گفتم
    دوستم داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد.
    صبح که بلند شدم
    خبر رفتنش مبهوتم کرد.

    آقا!
    مرگ، شتری است
    که درِ خانۀ همه می‌نشیند.
    فاصلۀ این شتر تا خانۀ من چه‌قدر است
    نمی‌دانم.
    امّا می‌دانم این شتر را جرَسی نیست.
    بی‌خبر می‌آید و پشت در خانه می‌نشیند
    و فرصتی نمی‌دهد
    بی‌اجازه آدم را سوار می‌کند و می‌برد.
    اذن این شتر دست توست
    بگویی نرو، نمی‌رود.
    بگویی بایست، می‌ایستد.
    بگویی سوار کن،‌ بی‌وقفه سوار می‌کند و می‌برد.

    مهربانم!
    هر وقت مرگ من فرا رسید
    کمی قبلش
    یا خودت خبرم کن
    یا به او بگو وقتی که آمد
    کمی حوصله کند، فقط کمی.

    می‌دانی که من عادت ندارم
    تو را قسم دهم به آنچه دلت را می‌شکند
    امّا دوست دارم در فرصتی که تا مرگ دارم
    اگر دیدم نیامدی
    تو را قسم بدهم به آن که هیچ گاه قسمت ندادم.
    چه قسمی، بماند
    امّا همین قدر بگویم
    قسمم از جنس مادر است.
    قسم می‌دهی که در دم آخر
    فرصتی برای خداحافظی با خودت به من بدهی
    من تو را ببینم و بروم.

    شبت بخیر ارباب!

    #بهانه_بودن
    #شب_بخیر
    #مادر
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي همه, براي تو دوست  لینک ثابت



     [ 12:03:00 ق.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.