بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30  




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • زفاک
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ






  • آمار

  • امروز: 136
  • دیروز: 423
  • 7 روز قبل: 1487
  • 1 ماه قبل: 7382
  • کل بازدیدها: 364428





  • وبلاگ های من





    رتبه





      بنا دارم دیوانه شوم   ...

    ‍ ‍ ?بنا دارم مثل مرغ عشق خانمان دیوانه شوم
    دیگر به آخر خط رسیده‌ام
    بنا دارم مثل مرغ عشق خانه‌مان دیوانه شوم
    سرم را می‌‌کوبم به در و دیوار این قفس تنگ
    یک لحظه آرام نمی‌نشینم
    نفسی از فریاد زدن بازنمی‌ایستم.

    ببین نگاه خیرۀ مردم را به من!
    دیوانه‌ام می‌خوانند و برایم دعا می‌کنند.
    این سر کوفتن‌ها و فریاد کشیدن‌ها
    شاید کسی را به سوی قفس بکشاند.

    من توان شکستن میله‌های قفس را ندارم.
    قفل این قفس کلید ندارد
    توان می‌خواهد شکستنش که در من نیست.

    نمی‌خواهی بایستی
    و تماشا کنی به احتضار افتادنم را؟
    می‌خواهی؟

    دوست نداری بنشینی و ببینی رو به قبله شدنم را؟
    دوست داری؟
    دست و پا زدن محتضرانه‌ام که برایت قشنگ نیست؟
    هست؟

    کسی جز تو توان شکستن میله‌های این قفس را ندارد، دارد؟
    دلت هم حتماً برای مرغ عشقت می‌سوزد، نمی‌سوزد؟

    خب؛ دیگر توان سر کوفتن و فریاد کشیدن ندارم
    نزدیک است زمان احتضار
    یا حضور تو یا احتضار من
    انتخاب با خود توست.

    فقط این را بدان
    آقا!
    مرغ عشقت در این قفس آرام نمی‌گیرد.


    #بهانه_بودن
    #محسن_عباسی_ولدی

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [شنبه 1396-09-11] [ 08:35:00 ب.ظ ]





      با خدا اینطور حرف بزنیم   ...

    ⁉️چرا ما با خدا این طوری که اهل بیت علیهم السلام حرف زدن،‌ حرف نمی‌زنیم؟

    ❓مگه خدا سمیع نیست؟
    ❓سمیع بودن خدا به چه معناست؟
    ❓چرا این تصویر از مناجات رو کمتر بهمون نشون دادن؟ اینا که جلوی چشممونه.
    ❓توی چند درصد از دعای عرفه بنده از خدا چیزی طلب می‌کنه؟
    ❓چند درصد از دعای ابوحمزه از خدا حاجتی رو می خواد؟
    ❓چرا به اینا فکر نمی‌کنیم؟


    ☑️ من با دوستم در بارۀ مسائل زندگی و جامعه و خانواده و … حرف می‌زنم؛ خب همین حرف‌ها رو باید با خدا هم حرف بزنم.

    ● مثلاً به خدا بگم:
    «خدایا! چقده دین تو غریبه. هر چی که تو گفتی رو اگه آدمای بی‌دین به اسم علم و دانش بزنن، همه قبول می‌کنن؛
    امّا وقتی همین رو از زبون تو می‌گیم، پشت می‌کنن بهش.
    خدایا! وقتی که می‌بینم بعضیا به اسم دین،‌ بی‌دینی رو ترویج می‌کنن و بی‌دینا هم از کار اونا سوء استفاده می‌کنن، خیلی دلم می‌سوزه».

    ● این یه درد دل با خداست. ما همین حرفا رو با هم می‌زنیم؛ امّا به خدا نمی‌‌گیم.


    ❌ما از خدا فقط در خواست داریم. این خیلی بده.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:35:00 ب.ظ ]





      برداشت مردم از مناجات   ...

    ? چرا برداشت مردم ما از مناجات، صحبتای رسمی با خداست و خوندن دعا بدون توجه به مفهومش؟

    ❗️هیچ کس به ما نگفته که جز از راه دعاهایی که بهمون رسیده نباید با خدا مناجات کرد.

    ❗️هیچ کسی هم به ما نگفته دعا رو بخونید فقط برای این که ثواب ببرید.

    • این دعاها داره به ما یاد می‌ده چه جوری با خدا مناجات کنیم.
    • هم این دعاها رو بخونیم؛ مثل همین مناجات المریدین و هم با خدا حرفای دلمون رو بزنیم.

    ❌البته منظورم از این حرفا نفی حاجت خواستن از خدا نیست. این که ما مناجات رو منحصر کنیم به درخواست حاجت از خدا اشتباهه.


    ? امام سجاد علیه السلام می‌گن راحتی و آسایش من توی مناجات با تواه.
    باور کنید کسی که افسردگی داره، اگه به مناجات به این معنایی که گفتم رو بیاره،
    به شدّت افسردگیش کاهش پیدا می‌کنه
    و اگه مداومت کنه، درمان می‌شه.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:34:00 ب.ظ ]





      این وصف حال من است....   ...

    ?خدایا! این حال من بود که برات وصف کردم. حالا از تو چی می‌خوام؟

    ?فکُن أَنیسی فی وَحشَتی
    ?و مُقیلَ عَثرَتی
    ?و غافِرَ زَلَّتی
    ?و قابِلَ تَوبَتی
    ?و مُجیبَ دَعوَتی
    ?و وَلیَّ عِصمَتی
    ?و مُغنیَ فاقَتی.

    ?پس در هنگام ترس همدمم باش
    ?و لغزشم را نادیده بگیر
    ?و گناهم را بیامرز،
    ?توبه‌ام را بپذیر
    ?و دعایم را اجابت کن
    ?و سرپرست زمامم
    ?و بی‌نیاز کنندۀ من در هنگام تهیدستى‌ام باش.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 08:33:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 6   ...

    داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 6»

    یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن ‌روز دیگر متاهل شده بود که من بی‌عرضه نتوانسته بودم! شاید از این‌که هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده باشی اما من آن روزها خسته‌تر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کله‌ام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر درست و درمانی بکنم سروته می‌شوم و این بار یک هفته‌ای شده بود که همین‌طور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کله‌ام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم همان‌طور سروته داشتم بابا را نگاه می‌کردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را می‌خاراند. می‌گفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. می‌گفت همان گرازی که می‌گفتی هم این‌قدر بی‌مغز نیست که یک هفته کله‌اش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرف‌هایش داد زد:  «سلطان اومد!»
    پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون می‌زد! چشمش به من خورد و بابا بی‌مقدمه گفت:  «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»
    آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر می‌کردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخوره‌هایش را بچیند بد هم نیست که از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا می‌انداخت که نمی‌شود. پشت‌ سر سلطان بالا و پایین می‌پریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت:  «عه وا! آقا منصور جون، مچم کوفته شد!» باورم نمی‌شد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمی‌رود! عجیب بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه پشم و پیلی‌های یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفته‌ای مهمان‌مان می‌شد. سلطان نخی از چمدانش در‌آورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا می‌پختم تا نمک‌گیرش کنم ایش و پیف می‌کرد و می‌گفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی می‌خورد! شب‌ها موهایش را بیگودی می‌پیچید و پوست میوه‌ها را می‌مالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفه‌ای که می‌کردیم یک کپه مو از اینور خانه می‌افتاد آنور خانه. اما کم‌کم سلطان گوشه اتاق می‌نشست و بغض می‌کرد که دلش برای مامانی‌اش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی می‌کند! از کوره در‌رفتم! نره غول آن‌قدر لطیف بود که به من 40 کیلویی می‌گفت چغر مردصفت! یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت می‌شد الان او برایت نامه می‌نوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمی‌آمد هیچ، می‌گفت دختر زمختی هستم که هنوز یاد نگرفته‌ام روی لاک صورتی باید اکلیل نقره‌ای زد نه قهوه‌ای! اما تو می‌دانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوه‌ای را هماهنگ‌ترین رنگ می‌دانیم و به غیر از این دو بقیه رنگ‌ها را کله‌غازی می‌بینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا زانو پشمالو است و بقیه‌اش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت مریم، همان سلطان است! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقره‌ای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصی‌ام پدرت نباشد…
    تا بعد- مادرت

     #قسمت_ششم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:44:00 ب.ظ ]





      داستان طنز 7   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 7»

    وقتی معلم خصوصی‌‌ات شوهرت هم باشد یک تیر زده‌ای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم می‌ماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمی‌خواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی می‌کردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتی‌که یک چشمم از شدت قی به زور باز می‌شد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی‌ پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیده‌ای دارد «ر»‌هایش می‌زند. از روی تخت بلند شدم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم. یادم نمی‌آمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لب‌های دایی منوچهر بود که روی بازوهایش می‌چسباند و فوت می‌کرد تا یک صدای خنده‌دار برایمان درآورد. دوباره چشم‌هایم گرم شد و به عقب افتادم و این‌بار سرم به جای این‌که بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم خصوصی‌اش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سی‌سی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتی‌اش می‌آمد دندان‌هایش ردیفی ریخته بود و موهایش آن‌قدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانی‌اش حساب می‌شد.
    دوشنبه بود و صدای پیانو از خانه‌شان می‌آمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سی‌سی از لای در من را دید، دستم را خواند و در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از124بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها لثه‌هایش را می‌خاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه می‌آمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را می‌کردم داشت با انگشتان کشیده‌اش پیانو می‌نواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سن‌داری کنار شوهر آینده‌ام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی می‌کرد. آمدم به پیانو تیکه بزنم که سی‌سی در گوشم گفت:  «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعه‌اش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی زد و مامانی‌اش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانه‌شان یکهو می‌گیرد و با یک چمدان می‌آید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثه‌هایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرخ‌تر! قلابش را کنار گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را برداشتم و تا آمدم ادامه حرف‌هایم را با معلم بی‌سروصدا بزنم، خودش را که انگار می‌خواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج می‌خواست که اگر تا الان ولش می‌کردند حاضر بود سی‌سی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبه‌رویم ایستاد و یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقه‌اش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامن‌دار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم یک دور پیژامه‌ام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش می‌پیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربه‌اش بیشتر از من بود و مثل کابویی‌ها نخ قلاب بافی‌اش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانی‌اش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سی‌سی هم با گونی هویج وسط خانه افتاده بودیم و سی‌سی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندان‌هایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور است. می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار می‌کردیم؟! کم‌کم داشتم به پدرت نزدیک می‌شدم که شهروز پیدایش شد..
    تا بعد- مامانی‌ات!


    #قسمت_هفتم
    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:43:00 ب.ظ ]





      داستان طنز8   ...

    #داستان #طنز
    #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
    «نامه شماره 8»

    «بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از 15‌سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش این‌قدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک صداهای عجیبی از دهانش درمی‌آورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکی‌ام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخره‌اش بعد از 15سال آمده بود روبه‌روی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن 7سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و می‌خواستم با او ازدواج کنم تا مهریه‌ام پشت‌بام آنها شود که هر روز پیژامه‌های روی بندمان در پشت‌بامشان با تنبان‌های آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را تنش کرده! هردوتایمان از 6سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیله‌هایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در 9سالگی سوراخ دیوار اندازه رد و بدل دفتر مشق‌هایمان بزرگ شد و آقای طاهره در 12سالگی‌مان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانه‌شان پیدا کرد که شهروز موتور گازی‌اش را از دیوار برایم می‌فرستاد تا در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آن‌جا رفتند. نه این‌که فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینه‌اش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پول‌هایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزن‌ها را گول می‌زد و تلکه‌شان می‌کرد!
    بعد از 15سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمی‌شد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را مهندس صدا می‌کرد، آنوقت این نمک نشناس بی‌عار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیم‌ها که می‌دانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشم‌هایش را مثل آدم‌هایی که توضیح واضحات می‌دهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم بگیرمت دیگه! مگه تو در7سالگی عاشق من نبودی؟!» نمی‌دانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانه‌اش از اتاق بیرون آمد و داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»
    از میزان دیوانگی‌اش سرخ شده بودم. می‌دانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان خراب می‌کنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب بابا! تا عصر عقد می‌کنیم.»
    از بچگی هم زود گرم می‌گرفت. یک هفته‌ای گذشت و خانواده‌ام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسی‌ام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم می‌رفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را می‌خوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: ‌«به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید! پلیس دنبالشه»
    حوصله حرف‌های آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمی‌داد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا می‌شد و با شهروز جیک تو جیک شده بودند. دیگر چاره‌ای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگی‌مان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که قبل از این‌که کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم 35 نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا 135 نفر مصدوم شدیم و شهروز هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگی‌شان پیرزن‌ها را گول می‌زد تا تلکه کند که خب ننه جون هم ساده روزگار و به هرحال این بی‌آبرویی‌ها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! می‌دانم این‌بار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت در قله‌ای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانه‌مان آمد..!
    دلتنگت-  مادرت


    #قسمت_هشتم

    #مونا_زارع
    #ادامه_دارد

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:41:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.