بهارسمنان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آبان 1396
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      




سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.



جستجو








کاربران آنلاین

  • محمدی
  • زهره جباری
  • ذاكري
  • نشریه الکترونیکی آیت
  • avije danesh
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • نازنین






  • آمار

  • امروز: 332
  • دیروز: 423
  • 7 روز قبل: 1487
  • 1 ماه قبل: 7382
  • کل بازدیدها: 364428





  • وبلاگ های من





    رتبه





      بایسته های تشویق   ...

    #بایسته_های_تشویق
    ? تشویق زیادی ممنوع! تا تشویق برای کودک بی ارزش نشود و نیز او پرتوقع نشده و برای هر کاری تشویق نخواهد.

    ? تشویق کنید؛ ولی نه آن قدر که مغرور و خودبین شود.

    ? پاداش بدهید نه رشوه؛ رشوه، باج دهی است و محتوی یک قرار قبلی، بنابراین نگویید ” اگر این کار رو بکنی من…” پاداش، بدون قرار قبلی صورت می گیرد.

    ? بین نوع تشویق و عمل کودک، تناسب برقرار کنید.

    ? بد قولی نکنید.

    ? قدردانی کنید نه ارزیابی. نگویید ” تو بهترین…” بگویید “این کار تو مرا خوشحال کرد.”
    ? زندگی به همین سادگی | کاری از مرکز مشاوره مأوا وابسته به موسسه امام خمینی ره

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



    [جمعه 1396-08-12] [ 10:08:00 ب.ظ ]





      دعای سفر   ...

    دعای سفر امیرالمومنین علیه السلام
    خطبه۴۶
    أللّهُمّ إنِيّ أَعُوذُ بِكَ مِن وَعثَاءِ السّفَرِ وَ كَآبَةِ المُنقَلَبِ وَ سُوءِ المَنظَرِ فِي الأَهلِ وَ المَالِ وَ الوَلَدِ أللّهُمّ أَنتَ الصّاحِبُ فِي السّفَرِ وَ أَنتَ الخَلِيفَةُ فِي الأَهلِ وَ لَا يَجمَعُهُمَا غَيرُكَ لِأَنّ المُستَخلَفَ لَا يَكُونُ مُستَصحَباً وَ المُستَصحَبُ لَا يَكُونُ مُستَخلَفاً

    زمانی که حضرت به سوی شام حرکت می‌کرد و خواست سوار بر مرکب شود فرمود

    خداوندا از سختی سفر، و اندوه بازگشتن، و روبرو شدن با شرایط ناگوار در خانواده و مال و فرزند، به تو پناه می‌برم. پروردگارا تو در سفر همراه ما و در وطن نسبت به بازماندگان ما سرپرست و نگهبانی، و جمع میان این دو(هم در سفرباما باشی وهم در حضر همراه خانواده) را هیچ کس جز تو نمیتواندزیرا آن کس که سرپرست بازماندگان است نمی تواند همراه مسافر باشد و آن کس که همراه و هم سفر مسافر است نمی تواند سرپرست بازماندگان باشد.

    مرحوم رضی رحمه‌الله می‌گوید اول این دعا از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم است و ادامه آنرا حضرت به نیکویی فرمود

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:58:00 ب.ظ ]





      پایی که جا ماند   ...

    #کتاب_پایـی_که_جا_مانـد

    « قسمت_هفتم »

    چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می‌گذاشتیم تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلوله‌ای که داشتیم می‌جنگیدیم و یا خودمان را درون آب‌های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی می‌خواستیم برگردیم، همه‌ی آنهایی که شهید شدند می‌توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.

    در قسمت راست جاده راحت‌تر می‌شد به عراقی‌ها که از کانال رو‌به‌رو جلو می‌آمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: می‌رم اون‌ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !
    - تو جاده می‌زننت !
    - از سنگر بلند نشو. بین سنگر و نی‌ها تیراندازی کن. قناسه‌چی‌هاشون می‌زننت!
    برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینه‌خیز رفتم، دشمن از کنار نیزارها و کانال رو‌به‌رویم هر جنبنده‌ای را هدف قرار می‌داد. به وسط جاده که رسیدم،بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقی‌ها به طرفم تیرانداری کردند. یک لحظه احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاه‌تر شده‌ام ! به زمین افتادم،نگاه کردم ببینم چه شده، از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم !

    استخوان ساق پای راستم خُرد شده بود گلوله‌ به بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود، پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشت‌های ساق پایم تکه تکه شده بود، حدود هفت، هشت سانتی‌متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان‌هایش خُرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود ! استخوان‌های ساق پایم چنان خُرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می‌چرخید. خونم بند نمی‌آمد، فکر میکنم وقتی به زمین افتادم، عراقی‌ها خیال کردند کشته شده‌ام، به همین دلیل کمتر به طرفم تیراندازی شد.

    خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم. باروم نمی‌شد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد.
    افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می‌رفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه‌ام !
    دلم نمی‌خواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظه‌ی دیگر عراقی‌ها سر می‌رسند
    « قسمت_هشتم »

    دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی.
    سالار بهم گفت :
    چه کارت کنم،عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟!
    - می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن.
    - همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم.
    - الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی.
    - تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد ؟!
    - گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.
    - وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم.
    صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم.صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمی‌گشت نگاهم می‌کرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!
    تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم!
    صدای فرمانده‌ای که از پشت خط با بی‌سیم ما را صدا می‌زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنیده می‌شد. بعضی از صحبت‌های او توی بی‌سیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب ! بعد با صدای بغض‌آلودی از پشت بی‌سیم می‌گفت : یعنی همه شهید شدن…کسی صدای منو می‌شنوه…خاک بر سر ما که زنده‌ایم.برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم…قاسم… !»
    لحظات آخر فقط صدای گریه‌اش را از پشت بی‌سیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یک‌طرفه قطع شد.
    باید به خودم می‌قبولاندم دارم اسیر می‌شوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگی‌ها‌یم دل بکنم.دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر می‌رسند. لباس‌هایم خون‌آلود و خاکی بود. از بس لباس‌هایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافه‌ام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم می‌داد. از تشنگی نا نداشتم،دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت می‌دادم.از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینه‌خیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می‌شد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لا‌به‌لای نی‌ها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقی‌ها چند متری پشت سنگر روبه‌رویم بودند.چشمانم رو‌به‌رو را می‌پاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه‌گاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . .

    ? #ادامه_دارد . . .

    ان شاءالله فرداشب ادامه داستان رو پی میگیریم.

    1509660870k_pic_c4b60436-b4b8-4615-a3bd-03d0adddb48c.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:52:00 ب.ظ ]





      پایی که جا ماند   ...

    #کتاب_پایـی_که_جا_مانـد

    ? قسمت اول
    «مقدمــه»

    «تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت.
    نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد.
    شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،
    شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.
    مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد
    نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم.
    به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود
    «و ما رایته الا جمیلا»
    « قسمت دوم »

    جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم
    چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم !
    حالا شانزده ساله شده بودم
    و در واحد اطلاعات دیده بان بودم،
    کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.
    از چند روز قبل شایعه شده بود
    دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی
    علی یوسفی سوره را دیدم.
    در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمی‌کردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم .
    علی می‌گفت :
    بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچه‌‌ی خانه‌مان خاک کرده بودند !
    بعد می‌گفت :
    «با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقت‌ها با رفاقت‌های توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستی‌ها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکش‌های دشمنه !»
    بعد از گفتگویی از علی جدا شدم.
    شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد
    در یک چشم به‌هم‌زدن آسمان جزیره صحنه‌ی آتش و انفجار شد.خمپارانداز‌ها ،
    کاتیوشاها و توپ‌های دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیره‌ی شمالی
    و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش می‌ریخت.به خاطر تحریم‌هایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی
    کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقی‌ها سوار بر قایق
    به سمت جاده خندق پیشروی کردند.
    باید دکل را ترک می‌کردم،
    تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرمانده‌ی تیپ» ، بر اثر انفجار‌های پی‌در‌پی آبکش شده بود. شیشه‌هایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود.
    تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت :
    شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم !
    ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد.
    یکی از گروهان‌های گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود.
    ولی‌پور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . ..
    « قسمت سوم »

    قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نماز صبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود !
    چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند.
    تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم‌عمق سمت چپ جاده عبور می‌کردیم.هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید می‌شد جنازه‌اش همان‌جا می‌ماند.
    راه افتادیم …
    در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد.سه، چهارنفر
    از بچه‌ها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله‌ی حزینش دل را به درد می‌آورد.یکی از بچه‌ها به نام هدایت‌الله رکنی خم شد پیشانی‌اش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچه‌هایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شده‌ایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با راننده‌اش آتش گرفته بود ! عراقی‌ها چراغچی را تصرف کرده بودند.با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما می‌رسید، نه مهماتی!
    عراقی‌ها سعی می‌کردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . .
    « قسمت چهارم »

    خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند.
    نمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.
    چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .
    چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.
    درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر 8 نجف به کمکمان بیایند،
    که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
    به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.
    رکنی با صدای بلند می‌گفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم.تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند.
    باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم،
    نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه

    1509633184k_pic_39aebee5-fe59-48e0-ad91-4a6021ca4d56.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:47:00 ب.ظ ]





      ای یوسف زهرا   ...

    اے یوسف زهرا سفرٺ ڪےبه سر آید
    با دسٺ ٺو ڪے نخل عدالٺ ثمر آید

    از پیڪ صبا ڪے شنوم آمدنٺ را
    ڪے بانگ انا المهدیٺ از ڪعبه برآید؟!

    ?أللَّھُمَ عجلْ لِوَلیِڪْ ألْفرَج

    1509706540k_pic_435a001e-2149-4586-bd11-0eef0461564b.jpg

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:46:00 ب.ظ ]





      یاد خدا در همه حال   ...

    ? یاد خدا در همه احوال و پیشامدها موجب آرامش آدمی است.
    با ذکر نام او حیات مجدد بر کالبد خسته آدمی می دمد.
    ? «ذکر الهی » چون نسیم فرحبخش، حیات معنوی را به انسان هدیه می کند. در کشاکش مشکلات و انبوه گرفتاری ها، یاد معشوق است که اطمینان و آرامش را برای جان ها به ارمغان می آورد.
    ذکر عبارت است ازیاد خدا در همه احوالات و شرایط و مکان ها …

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:46:00 ب.ظ ]





      اموزش انتخاب کردن   ...

    والدین، وظیفه دارند «انتخاب کردن» را به فرزندانشان بیاموزند…

    شما دائم برای فرزندتان تصمیم گیری نکنید، یا نظرتان را به او تحمیل نکنید. زیرا او باید در سالهای آینده، تصمیم ها و انتخاب های مهمی داشته باشد، مثل: انتخاب دوست، انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل، انتخاب همسر و…

    البته کودک در سن زیر پنج سال، قدرت تصمیم گیری و انتخاب محدودی دارد… و اگر تعداد گزینه ها زیاد شود، او قدرت انتخاب کردن ندارد.

    تعداد انتخابهای کودک را محدود کنید تا قدرت تصمیم گیری پیدا کند و انتخاب کردن را یاد بگیرد. مثلا باید در سن زیر پنج سال، دو گزینه به او پیشنهاد دهید تا بتواند یکی از آنها را انتخاب کند. به عنوان مثال، موقع رفتن به مهمانی، دو لباس مناسب مهمانی از کمد خارج کنید، تا او یکی را بتواند انتخاب کند.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:45:00 ب.ظ ]





      روی یار شعری از امام خمینی   ...

    ♨️ روی‌ یار
    این رهروان عشق، کُجا می‌روند زار؟
    ره را کنار نیست چرا می‌نهند[1]بار؟
    هر جا روند جُز سر کوی‌ نگار نیست
    هر جا نهند بار، همانجا بود نگار

    ساغر نمی‌ستانند از غیر دست دوست
    ساقی‌ نمی‌شناسند از غیر آن دیار

    در عشق روی‌ اوست، همه شادی‌ و سُرور
    در هجر وصل اوست، همه زاری‌ و نزار

    از نور روی‌‌ اوست گُلستان شود چمن
    در یاد سرو قامت او بشکفد بهار

    ما را نصیب روی‌ تو، با این حجاب نیست
    بردار این حجاب از آن روی‌ گُلعِذار

    اسفند 1365

    1. سنایی، با همین وزن و قافیه:
    ما را مدار خوار، که ما عاشقیم و زار
    بیمار و، دل‌فگار و، جدا مانده از نگار


    #دیوان_اشعار_امام
    #شعر #انتظار

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:44:00 ب.ظ ]





      ارزش دل انسان به چیست؟   ...

    ?آیت الله حائری شیرازی?
    اگر عکس امام را روی کاغذی ببینید، احترامش می‎کنید؛ اگر روی همان کاغذ، عکس صدام و هیتلر را ببینید، پاره می‎کنید.
    کاغذ، کاغذ است امّا اگر عکس ظالم بود، توی آشغال هم بیفتد، دلت نمی‎سوزد و اگر عکس امام باشد، موقع خواب، پایت را هم به طرفش دراز نمی‎کنی.
    دل، حالت این کاغذ را دارد؛ عکس هر چیزی در او افتاد، ارزش همان را پیدا می‎کند.
    خاک، خاک است، پس خاک کربلا چرا قُرب دارد؟ سایه امام حسین علیه السلام بر او افتاده است که محترم شده است.

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:37:00 ب.ظ ]





      ترک نماز شب   ...

    ⚜ چگونه شخص عاقل راضی می شود خود را از اين همه فضيلت، محروم نمايد و با پستی و خسارت و رذائل ديگر که نتيجه ترک نماز شب است آلوده کند؟!

    ⚜ چگونه شخص عاقل راضی می شود که شرافت مناجات با خداوند ملک جبار و لذت انس با او و لذت درخشش نور او و کرامت هم نشينی با او را به خاطر استراحت چند ساعت از شب، از دست بدهد؟!

    ⚜ رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «بهترين شما صاحبان عقل هستند.»

    ⚜ عرض شد: يا رسول الله! صاحبان عقل چه کسانی اند؟

    ⚜ فرمود: «اهل نماز شب، هنگامی که مردم در خواب فرو رفته اند.»
    (بحار الانوار، ج۸۴، ص۱۵۸)

    ? رساله لقاء الله، ميرزا جواد آقا ملکی تبریزی

    #نماز_شب

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:51:00 ب.ظ ]





      حکایت   ...

    مردی به همراه پدرش به مسافرت رفته بود که در دیار غربت، پدرش از دنیا رفت. در همان جا، به دنبال کسی می گشت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند. چوپانی در آن حوالی بود و از او پرسید: چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟
    چوپان گفت: ما کسی را برای این کار نداریم.
    مرد گفت: پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟
    چوپان گفت: خودم نماز آن ها را می خوانم.
    مرد گفت: خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!
    چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد.
    مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد!
    مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟
    چوپان گفت: به هر حال، بهتر از این بلد نبودم.
    مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
    شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
    از پدر پرسید: چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟
    پدرش گفت: هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!
    مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
    چوپان گفت: وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم:
    خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی!؟

    #حکایت

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 06:44:00 ب.ظ ]





      یاد خدا   ...

    ? یاد خدا در همه احوال و پیشامدها موجب آرامش آدمی است.
    با ذکر نام او حیات مجدد بر کالبد خسته آدمی می دمد.

    ? «ذکر الهي » چون نسيم فرحبخش، حيات معنوي را به انسان هديه مي کند. در کشاکش مشکلات و انبوه گرفتاري ها، ياد معشوق است که اطمينان و آرامش را براي جان ها به ارمغان مي آورد.
    ذکر عبارت است ازياد خدا در همه احوالات و شرایط و مکان ها ..

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 02:27:00 ب.ظ ]





      داستان پند اموز   ...

    ? #پندانه
    ?گویند! درعصر سلیمان نبى،پرنده اى براى نوشیدن اب بسمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید،پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از ان برکه متفرق شدند.

    ?همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به ان برکه مراجعه نمود .

    ?پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او ازارى بمن متصور نیست.
    پس نزدیک شد ولی ان مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.

    ?شکایت نزد سلیمان برد.

    ?پیامبر ان مرد را احضار، کرد محاکمه و به قصاص محکوم نمود ودستور به کور کردن چشم داد. ان پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛

    ?"چشم این مرد هیچ آزارى بمن نرساند،بلکه ریش او بود که مرا فریب داد! و گمان بردم که ازسوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتراست

    ?اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند”

    ?« علامه دهخدا »

    ? مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام:
    چقدر قبیح است که انسان دارای دو چهرة متضاد و متفاوت باشد.
    ?فهرست غرر، ص ٣٩٥

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 07:20:00 ق.ظ ]





      فضل خدا   ...

    ? ?
    در بنی اسرائیل، زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه نشسته و خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیامبر آن زمان وحی شد که به زاهد بگو: نیکو روزگارت را به سر آوردی و عمرت را در عبادت من گذاشتی. من وعده دارم که به فضل و رحمت خویش تو را بیامرزم.
    زاهد گفت: مرا به فضل خویش، به بهشت می رساند! پس آن هفتاد سال عبادت من، کجا به کارم خواهد آمد؟
    خداوند، همان ساعت بر یک دندان وی دردی عظیم نهاد، که زاهد فرمادش بلند شد. او نزد پیامبر رفت و زاری نمود و شفا خواست.
    به پیغمبر وحی رسید که: به زاهد بگو هفتاد ساله ات را بده، تا تو را شفا دهم!
    زاهد گفت: رضا دادم، الان که نقد است مرا شفا بده و فردا مرا به دوزخ بفرست یا به بهشت.
    فرمان آمد که: آن عبادت تو، همگی در مقابل یک درد دندان از دست رفت، دیگر اینجا جز فضل و رحمت من، چه می ماند؟!

    ? داستان‌های کشف الاسرار، ص300

    #داستان_راستان

    موضوعات: براي خدا  لینک ثابت



     [ 01:50:00 ق.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    سوره الإسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا [80] بگو: اى پروردگار من، مرا به راستى و نيكويى داخل كن و به راستى و نيكويى بيرون بر، و مرا از جانب خود پيروزى و يارى عطا كن.